۲۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۵ - مدیح محمد بهروز

خدای عز و جل در ازل نهاد چنان
که جمله از دو محمد بود صلاح جهان

ز یک محمد گردد زمانه آسوده
ز یک محمد باشد شریعت آبادان

محمد قرشی و محمد بهروز
که یافت عز و شرف دین و ملک ازین و از آن

وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان

کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط
کهینه پایه از قدر اوست چرخ کیان

زهی به جاه تو معمور کعبه دولت
زهی به صدر تو منسوب قبله احسان

تویی که چشم وزارت چو تو ندید وزیر
تویی که لفظ کفایت چو تو نداند نشان

زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه
فکنده امن تو در بر و بحر شادروان

خطابهای تو را دهر برنهاد به سر
مثال های تو را باز بسته ملک به جان

فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید
مضای عزم تو دعوی ملک را برهان

هزار دریا جودی نشسته در مجلس
هزار عالم فضلی نشسته در ایوان

بر عطای تو بسیار جمع دهر اندک
بر ذکای تو دشوار حکم چرخ آسان

به مکرمت ها دادست سیرت تو ظهور
به آرزوها کردست همت تو ضمان

ولوع تو به سخا ممکنست و نزدیکست
که از عیار زر و سیم بفکند حملان

ز تو پذیرد کیوان سعادت برجیس
ز تو ستاند برجیس رفعت کیوان

ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید
نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان

براعت تو خرد را همی دهد یاری
سخاوت تو امل را همی کند مهمان

کمال را به دهاء تو تیز شد بازار
نیاز را ز عطای تو کند شد دندان

هنر ندید در ایام تو فتور و خلل
ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان

گشاده داد تو بر زخم های جور کمین
کشیده بر تو بر کردگاه آز کمان

نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان

فلک معالی جاه تو را نکرده قیاس
جهان معانی تو را پاک ندیده کران

هنر سرای تو را راست یافت چون اسلام
خرد هوای تو را پاک دید چون ایمان

به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم
به ملک با چو تو معمار کی شود ویران

به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنین
که حاجتی نبود بیش تیغ را به فسان

زه گریبان طوق است گردن آن را
که پای بیرون آرد ز دامن عصیان

مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد
به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان

فری ز پویه آن بندیی که بند فلک
شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان

به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موکل به هم چو باد خزان

به دو زبانی مشهور گشته بی تهمت
به سر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان

چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معین شده به سود و زیان

به زندگانی و مرگی دلیل خلق شدست
که تنش پیری پیرست و سر جوان جوان

چنان گزارد رازی که گویدش خاطر
که گوش نشنودش اینت غایت کتمان

به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو
همی طرازد و سازد مصالح گیهان

در آن محال که تعویذ جان بود شمشیر
در آن مضیق که زندان تن شود خفتان

زند ز خاک زمین بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان

سیه شود شب و از وی شهاب تیغ کند
مثال مردمک چشم صورت شیطان

گران شود سر مردم به زخم های سبک
سبک شود دل گردان به گرزهای گران

چو برگ لرزه درافتد به عضوهای زمین
چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان

به گوش پر شود از کوس ناله تندر
به تیغ بردمد از خاک لاله نعمان

شود مطول گوی زمین ز خسته بدن
شود مسطح خم فلک ز جسته روان

چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان

چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ
چنان کز آتش خیزد ز آب تیغ دخان

حسام روشن روز امل کند تیره
گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان

ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان

بر آن جهنده پوینده دونده به طبع
که در درنگ یقین است و در شتاب گمان

تبارک الله از آن باره ای که نسبت کرد
تنش به کوه متین و تکش به باد وزان

به یال گردن دریابد او هدایت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران

چو دست و پایش پرگاروار بگشاید
هزار دایره صورت کند به یک جولان

بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی
کزو صنوف قضا و قدر بود باران

به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل
کز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان

هزار زخم ز خایسک خورد و پاره نشد
دو پاره کرد به یک زخم تارک سندان

تویی که قدرت و امکان تو درین گیتی
بقا شدست و فنا اینت قدرت و امکان

کم از بلند محل تو چرخ با رفعت
کم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان

به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را
روان حاتم طائی و رستم دستان

همه رضای تو سازد هر آنچه سازد بخت
همه عطای تو را زیبد آنچه زاید کان

به فخر دولت بر دیده مالد آن نامه
که از محمد بهروز باشدش عنوان

به بد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو
که نه مژه همه بر پلک او شود پیکان

خلاف نیست که اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار ارکان

بزرگ بار خدایا شنیده ای به خبر
که از نوائب گیتی چه دیده ام به عیان

به رنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار
به درد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان

دل نژندم گم کرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بی دلان حیران

به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت
به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان

بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان کردم نکرد سود فغان

ز بس که دیده من روی من بشست به آب
نماند آبش و نزدیک خلق شد خلقان

نبودم آگه کآمد بشارتی ناگه
مرا به عاطفت شاه و رحمت یزدان

گرفت شغلم رونق که بود بی رونق
به باغ مدح تو پیوسته می زنم دستان

همه هوای من آنست کاین سپهر دو تا
به اعتدال شب و روز را کند یکسان

به بوستان ها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نیسان

کند طبیعت مینا و لعل و پیروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان

ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار
ز کارکرد هوا زینتی زند بستان

برافکنند بهر کوه دیبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش کمسان

چو نوعروسان باید لباس و پیرایه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان

به لحن بلبل و قمری ز آبهای چو می
کند پدید دل خلق رازهای نهان

برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد
چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان

اگر به آب چو آبستن گران باشد
ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان

بدان امید که او را به مهر شیر دهد
شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان

به قصد حضرت تو در مراحل آرم روی
چو مهر مرحله آرد برابر میزان

بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان

به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو
به کام باز نبینم زمین هندستان

من این چنینم و از دولت تو محرومم
چه حیلت است چه با بخت سر زدن نتوان

مگر سپهری و هستی که باشد از تو همی
نصیب هر کس رزق و نصیب من خذلان

نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
به خامه دو زبان یک تن اندرین میدان

بود به نظمم در ده لطیفه صد معنی
بود ز گفته من یک قصیده ده دیوان

بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
که هست راوی من صد هزار مدحت خوان

چو من نداری مادح مرا عزیز بدار
چو من نداری بنده مرا ز پیش مران

چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس
چنانکه خواهی یابی مرابه هر میدان

حدیث دونان بر من به ناسزا مشنو
که سخت زور بماندم به طالع از بهتان

وزان شهید حیات الاالله الرحمت
به من رسید فراوان مکارم الوان

چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو
چو گفته باشم در صد قصیده طیان

ندید کس که مرا بود عادت انکار
ندید کس که مرا خاست تهمت کفران

حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان

همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنج ها نبود چون عداوت نادان

درست و راست بگفتم به رحمت ایزد
نه راست گفت منازع به نعمت سلطان

همیشه تا بود از بهر حکم کون و فساد
ستاره در حرکات و سپهر در داوران

ستاره وار بر اقبال پیش دستی کن
سپهروار بر ایام کامرانی ران

همه مراد که جویی ز چرخ یافته گیر
همه نشاط که داری ز چرخ ساخته دان

به طبع دولت با همت تو در بیعت
به طبع نصرت با همت تو در پیمان

به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان

بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش
به لحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۴ - مدیح دیگر از آن پادشاه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۶ - ستایش ابونصر منصور
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.