هوش مصنوعی:
شاه سنجر بن ملکشاه، پادشاهی بخشنده و بزرگوار بود که خانهای زیبا از زمرد برای دی (شیطان) ساخته بود. روزی یک غریب دانشمند که از سرما رنج میبرد، دست به منقل آتش نزدیک کرد تا گرم شود. مردم مجلس به او خندیدند و او شرمسار شد. روز بعد، شاه با مهربانی از او پرسید و وقتی فهمید که غریب برای گرم کردن خانهاش به آتش نیاز دارد، منقل و لعلها را به او بخشید و گفت از آنها برای گرم کردن خانهاش استفاده کند تا از سرما و آفتاب در امان باشد.
رده سنی:
12+
متن دارای مفاهیم اخلاقی و حکمتآمیز است که برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک و الهامبخش است. همچنین استفاده از زبان شعر کلاسیک ممکن است برای کودکان کوچکتر پیچیده باشد.
بخش ۲۸ - حکایت سنجر و بخشیدن منقل پر لعل و گوهر
سنجر بن ملکشه آن شه راد
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۷ - حکایت رحم کردن نوشیروان بر آن پیرزن ناتوان که به کوزه ای نادرست دست و روی خود می شست
گوهر بعدی:بخش ۲۹ - قصه حاتم و آن بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.