۲۷۴ بار خوانده شده

بخش ۵۳ - حکایت خروس و مؤذن

با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت در وقت نماز

هیچ دانا وقت نشناسد چو تو
وز فوات وقت نهراسد چو تو

با چنین دانایی ای دستانسرای
کنگر عرشت همی بایست جای

ماکیانی چند را کرده گله
چند گردی در ته هر مزبله

گفت بود اول مرا پایه بلند
شهوت نفسم بدین پستی فکند

گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی
در ته هر مزبله کی گشتمی

در ریاض قدس محرم بودمی
با خروس عرش همدم بودمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را
گوهر بعدی:بخش ۵۴ - جواب گفتن سلامان حکیم را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.