۲۷۴ بار خوانده شده

بخش ۲۵ - حکایت مسافر کنعانی که به رسم ارمغانی آیینه ای نورانی پیش روی یوسف علیه السلام نهاد

یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید

بود در آن غمکده یک دوستش
پر شده مغز وفا پوستش

ره به سوی مصر جمالش سپرد
آینه ای بهر ره آورد برد

یوسف ازو کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال

در طلبم رنج سفر برده ای
زین سفرم تحفه چه آورده ای

گفت به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم

آینه ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست

تا چو به آن دیده خود واکنی
طلعت زیبات تماشا کنی

تحفه ای افزون ز لقای تو چیست
گر روی از جای به جای تو کیست

نیست جهان را به صفای تو کس
غافل ازین تیره دلانند و بس

جامی ازین تیره دلان پیش باش
صیقلی آینه خویش باش

تا چو بتابی رخ ازین تیره جای
یوسف غیب تو شود رو نمای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۴ - مقاله دوم در بیان آفرینش آدم که آیینه ذات و مظهر جمعیت اسماء و صفات آفریننده است سبحانه و تعالی
گوهر بعدی:بخش ۲۶ - مقاله سیم در بیان آنکه آدمیت آدمی نه به صورت ماء و طین است بلکه به سعادت اسلام و دین است و اول ارکان این سعادت اقرار است بکلمتین شهادت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.