۲۹۶ بار خوانده شده

بخش ۴۵ - حکایت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزای آخرت از دست ندهد

عالمی از چاه جهالت برون
در رهی افتاد به چاهی درون

هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه

سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید

نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد

پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده

راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت

گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش

گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام

گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست

من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام

کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است

کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش

در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر

پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد

همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت

علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۴ - مقاله دوازدهم در شرح حال علمای از عمل دور و سف های به جهل و جدل مغرور
گوهر بعدی:بخش ۴۶ - مقاله سیزدهم در مخاطبه سلاطین که اگر بر دیگران می تابند آسمان عدل را چشمه آفتابند و اگر همه گرد خود می گردند طوفان ظلم را گرداب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.