هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از عشق و علاقهی خود به معشوق سخن میگوید و از رنجهایی که برای رسیدن به او متحمل شده است. سپس معشوق (سلامان) با شنیدن نصیحتهای شاعر، اظهار میکند که با وجود پذیرش سخنان او، به دلیل بیصبری و عشق شدید، نمیتواند از معشوق خود دست بکشد. در ادامه، حکیمی به سلامان نصیحت میکند که قدر خود را بداند و از غرق شدن در عشق دنیوی پرهیز کند. سلامان با شنیدن این نصیحتها، از حکیم تشکر میکند و خود را شاگرد او میخواند، اما اشاره میکند که اختیار کارها از دست او خارج است.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عشقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر کلاسیک فارسی ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۱۴ - نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی
«دیدهٔ اقبال من روشن به توست
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کردهام
تا گلی چون تو، به دست آوردهام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرقسای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردنفکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تختفرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بیصبری خویشام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرمودهات مقدور من
بارها با خویش اندیشیدهام
در خلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم از آن ماه آمدهست،
جان من در ناله و آه آمدهست
ور فتاده چشم من بر روی او
کردهام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینهات
غرق نور معرفت آیینهات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلودهای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالیمرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفسات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کردهام
تا گلی چون تو، به دست آوردهام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرقسای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردنفکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تختفرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بیصبری خویشام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرمودهات مقدور من
بارها با خویش اندیشیدهام
در خلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم از آن ماه آمدهست،
جان من در ناله و آه آمدهست
ور فتاده چشم من بر روی او
کردهام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینهات
غرق نور معرفت آیینهات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلودهای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالیمرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفسات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
گوهر بعدی:بخش ۱۵ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملامت بسیار و گریختن با ابسال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.