۲۶۵ بار خوانده شده

بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی

یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید

بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش

ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینه‌ای بهر ره آورد برد

یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!

در طلبم رنج سفر برده‌ای
زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟

گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم

آینه‌ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست

تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی

تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟

نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»

جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش

تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای
یوسف غیب تو شود رونمای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوه‌ای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری می‌آموخت
گوهر بعدی:بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.