هوش مصنوعی: این شعر داستان یوسف کنعانی را روایت می‌کند که پس از رسیدن به مصر، شهرتش گسترش می‌یابد. یکی از دوستانش که سرشار از وفاداری است، به دیدار او می‌رود و آینه‌ای به عنوان هدیه می‌آورد. یوسف از او می‌پرسد که چه هدیه‌ای آورده است و دوستش پاسخ می‌دهد که هیچ چیز به زیبایی یوسف نیست و آینه را برای آن آورده تا یوسف زیبایی خود را ببیند. شعر با پیامی درباره خودشناسی و پاکی قلب پایان می‌یابد.
رده سنی: 16+ این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که ممکن است برای کودکان کم‌سن‌وسال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و نمادهای ادبی نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد که معمولاً در نوجوانان و بزرگسالان یافت می‌شود.

بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی

یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید

بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش

ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینه‌ای بهر ره آورد برد

یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!

در طلبم رنج سفر برده‌ای
زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟

گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم

آینه‌ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست

تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی

تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟

نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»

جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش

تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای
یوسف غیب تو شود رونمای
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوه‌ای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری می‌آموخت
گوهر بعدی:بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.