۲۶۰ بار خوانده شده
والی مصر ولایت، ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۹ - در عشق
گوهر بعدی:بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.