۲۷۰ بار خوانده شده

بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند

حسدورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم‌طبع و شادان

زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش

به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند

در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند

که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را

اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم

برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده

چه باشد که‌ش به ما همراه سازی
به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»

چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان

بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوه‌مندم

از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید

درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»

چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند

که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»

چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش

به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند
گوهر بعدی:بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.