هوش مصنوعی:
این شعر روایتگر داستان عاشقانهٔ لیلی و مجنون است. در ابتدا، خبری به لیلی میرسد که قیس (مجنون) به دلیل عشق به او دلافسرده شده و به دیگری روی آورده است. لیلی از این خبر بسیار ناراحت میشود و با مجنون به گفتوگو میپردازد. مجنون که از رفتار لیلی دلشکسته شده، از او دوری میکند. پس از مدتی، لیلی پشیمان شده و نامهای برای مجنون مینویسد و از او میخواهد که بازگردد. مجنون با خواندن نامه، بسیار هیجانزده میشود و به سوی لیلی میشتابد.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عاشقانهٔ عمیق و احساسی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از عبارات و مفاهیم موجود در شعر نیاز به بلوغ فکری و عاطفی دارد.
بخش ۷ - بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون
کی پردهٔ عاشقی شود ساز
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی
گوهر بعدی:بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.