هوش مصنوعی:
این متن یک شعر ستایشآمیز است که در مدح پادشاهی عادل، دانا و قدرتمند سروده شده است. شاعر از هنر، عدالت، دانش و قدرت پادشاه تمجید کرده و او را به عنوان حامی ملت و سپر بلایای زمانه توصیف میکند. همچنین، شاعر به برتری پادشاه نسبت به پیشینیان و نقش او در هدایت جهان اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم پیچیدهی ادبی و تاریخی است که درک آن برای مخاطبان جوانتر دشوار خواهد بود. همچنین، برخی از اصطلاحات و تشبیهات به دانش پایهای از ادبیات فارسی نیاز دارند.
شمارهٔ ۴۲
اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست
تفاخر هنر از شهریار نامورست
جلال دولت عالی جمال ملت حق
که پادشاه جهان است و خسرو بشرست
اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت
که عدل او ز حوادث زمانه را سپرست
به گِرد رایت او گَرد گر ظفر خواهی
که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
همیشه روشنی از رای اوست عالم را
مگر که عالم چشم است ورای او بصر است
خجسته دولت او آفتاب را ماند
که هم به خاور از او نور و هم به باختر است
اگر خرد ز دل آید دلش همه خردست
و گر هنر ز تن آید تنش همه هنرست
نه بیستایش او بر زبان کس سخن است
نه بی پرستش او بر میان کس کمر است
از آن بود نظر مشتری خجسته به فال
که بخت فرخ او را به مشتری نظرست
مناز خیره به قومی که پیشتر بودند
به شاه ناز کز ایشان به ملک بیشتر است
پدرش بود به دولت زیاده از دگران
به دین و دانش و داد او زیاده از پدرست
خدایگانا فتح تو از میان فتوح
به قدر و جاه چو سَبْعُالمَثانی از سُوَرست
تو آن شهی که هوای تو داد بیستم است
تو آن شهی که رضای تو نفع بیضررست
ز روی عقل جهان چون تن است کان تن را
مراد تو چو سر ورای تو چو چشم سرست
خدای عرش به حکم تو کرد گنج ملوک
اگر چه بیش تو گنج ملوک بیخطرست
مگر مراد تو جزوی است از قضا و قدر
که حَلّ و عَقدِ جهان از قضا و از قَدَرست
زمانه را دو درست از بدی و از نیکی
حُسام و کِلک تو قفل و کلید آن دو درست
به شرق و غرب ز احسان وجود تو صفت است
به بر و بحر ز انصاف و عدل تو سمرست
بسا کسا که چو آتش به کینهٔ تو شتافت
کنون دو دیده پر از دود و دل پر از شررست
مگر عداوت تو آتش جگرسوز است
که سال و ماه عدوی تو سوخته جگرست
شریف حضرت تو هست کعبهٔ شاهان
سریر تو چو مقام و رکاب تو حَجَرست
به مدح توست سزاوار هر کجا نُکَت است
به تاج توست سزاوار هرکجا گهرست
مدایح تو همه مدح ما بیفروزد
که طبع ما صدف است و مدیح تو دررست
به جز خدای تعالی هرآنچه هست دگر
همه سراسر زیرست و بخت تو زبرست
تو را ز بخت و جهان را ز عدل تو هر روز
بشارتی دگرست و سعادتی دگرست
همیشه تا که زمانه نتیجهٔ فلک است
همیشه تا که مُحرّم مُقدّم صفرست
جهان تو گیر و ولایت تو بخش و شاه تو باش
ز دهر مگذر اگرچه که دهر در گذرست
برو به کام دل خویش هر کجا خواهی
که کردگار تو را یار و بخت راهبرست
تفاخر هنر از شهریار نامورست
جلال دولت عالی جمال ملت حق
که پادشاه جهان است و خسرو بشرست
اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت
که عدل او ز حوادث زمانه را سپرست
به گِرد رایت او گَرد گر ظفر خواهی
که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
همیشه روشنی از رای اوست عالم را
مگر که عالم چشم است ورای او بصر است
خجسته دولت او آفتاب را ماند
که هم به خاور از او نور و هم به باختر است
اگر خرد ز دل آید دلش همه خردست
و گر هنر ز تن آید تنش همه هنرست
نه بیستایش او بر زبان کس سخن است
نه بی پرستش او بر میان کس کمر است
از آن بود نظر مشتری خجسته به فال
که بخت فرخ او را به مشتری نظرست
مناز خیره به قومی که پیشتر بودند
به شاه ناز کز ایشان به ملک بیشتر است
پدرش بود به دولت زیاده از دگران
به دین و دانش و داد او زیاده از پدرست
خدایگانا فتح تو از میان فتوح
به قدر و جاه چو سَبْعُالمَثانی از سُوَرست
تو آن شهی که هوای تو داد بیستم است
تو آن شهی که رضای تو نفع بیضررست
ز روی عقل جهان چون تن است کان تن را
مراد تو چو سر ورای تو چو چشم سرست
خدای عرش به حکم تو کرد گنج ملوک
اگر چه بیش تو گنج ملوک بیخطرست
مگر مراد تو جزوی است از قضا و قدر
که حَلّ و عَقدِ جهان از قضا و از قَدَرست
زمانه را دو درست از بدی و از نیکی
حُسام و کِلک تو قفل و کلید آن دو درست
به شرق و غرب ز احسان وجود تو صفت است
به بر و بحر ز انصاف و عدل تو سمرست
بسا کسا که چو آتش به کینهٔ تو شتافت
کنون دو دیده پر از دود و دل پر از شررست
مگر عداوت تو آتش جگرسوز است
که سال و ماه عدوی تو سوخته جگرست
شریف حضرت تو هست کعبهٔ شاهان
سریر تو چو مقام و رکاب تو حَجَرست
به مدح توست سزاوار هر کجا نُکَت است
به تاج توست سزاوار هرکجا گهرست
مدایح تو همه مدح ما بیفروزد
که طبع ما صدف است و مدیح تو دررست
به جز خدای تعالی هرآنچه هست دگر
همه سراسر زیرست و بخت تو زبرست
تو را ز بخت و جهان را ز عدل تو هر روز
بشارتی دگرست و سعادتی دگرست
همیشه تا که زمانه نتیجهٔ فلک است
همیشه تا که مُحرّم مُقدّم صفرست
جهان تو گیر و ولایت تو بخش و شاه تو باش
ز دهر مگذر اگرچه که دهر در گذرست
برو به کام دل خویش هر کجا خواهی
که کردگار تو را یار و بخت راهبرست
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.