هوش مصنوعی: این شعر از دیوان اشعار محسن معین‌الملک است که در آن شاعر به بیان احساسات خود درباره عشق، دوری از یار، روزگار و تقدیر می‌پردازد. او از دل‌باختگی، دیوانگی عشق، فراق و انتظار سخن می‌گوید و در ادامه به مدح و ستایش شخصی به نام «سیدالرؤسا» و «شاه روزگار» می‌پردازد. شاعر همچنین از فضیلت‌های اخلاقی مانند کرم، حلم، و تواضع سخن می‌گوید و در پایان، آرزوی طول عمر و سعادت برای سلطان و شهریار دارد.
رده سنی: 16+ متن شامل مضامین عاشقانه پیچیده، مفاهیم فلسفی درباره روزگار و تقدیر، و همچنین اشارات به مدح و ستایش شخصیت‌های بلندمرتبه است که درک آن‌ها به بلوغ فکری و تجربه بیشتری نیاز دارد.

شمارهٔ ۲۶۸

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام
دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانه‌وار خویش

بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به ‌شهر و به سامان شمار خویش

از آن شدم به‌ دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش

از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش

تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش

جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش

هرچند کانتظار ندارم به ‌وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش

شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش

صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش

از حلم‌ و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش

از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش

داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش

بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش

ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش

تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش

گر کافی‌الکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش

در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش

ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش

ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش

تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش

کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش

چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش

زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش

زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش

اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش

هرگه ‌که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش

گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش

همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش

ای سرفراز و خوب‌شعار و خجسته‌بخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش

گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش

بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایسته‌تر بود سخن از اختصار خویش

هستم یکی درخت و تو پرورده‌ای مرا
واورده‌ام ز معجزهٔ شعر، بار خویش

زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش

از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش

فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش

ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش

هر خانه‌ای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش

تا ابر تندبار بگرید به‌ نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش

در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش

عمر تو بی‌نهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۴۲
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.