هوش مصنوعی:
این شعر بلند از ایرج میرزا، شاعر طنزپرداز و اجتماعی دوره قاجار، به مسائل مختلفی از جمله عشق، دوستی، خیانت، حجاب، سیاست، و انتقادات اجتماعی میپردازد. شعر با توصیف شوق دیدار دوستی قدیمی آغاز میشود، اما به تدریج به انتقاد از رفتارهای منافقانه و خیانتآمیز میرسد. بخشهای قابل توجهی از شعر به موضوع حجاب و نقش زنان در جامعه اختصاص دارد، که در آن ایرج میرزا با طنز و گزندگی به نقد سنتهای دست و پاگیر میپردازد. همچنین، انتقادات تندی به وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان، از جمله فساد و ناکارآمدی سیستمهای حکومتی، وجود دارد.
رده سنی:
18+
این شعر شامل واژگان و مفاهیم بزرگسالانه، انتقادات تند اجتماعی و سیاسی، و طنز گزنده است که ممکن است برای مخاطبان زیر 18 سال مناسب نباشد. همچنین، برخی بخشهای شعر به صراحت به مسائل جنسی و روابط میان افراد اشاره دارد.
امکانات بیشتر
شنیدم من که عارف جانم آمد
رفیقِ سابقِ طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم
نشاط و وَجدِ بیاندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جَنابِ مولوی کیست
فُلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تختِ خوابی
چراغی، حولهٔی، صابونی، آبی
عرقهایی که با دقّت کشیدم
به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم
مهیّا کردمش قِرطاس و خامه
برایِ رفتنِ حمّام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم
دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید
ز دیدارش مرا شادان نماید
*****
*****
نمیدانستم ای نامردِ کونی
که منزل میکند در باغِ خونی
نمیجویی نشانِ دوستانت
نمیخواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروِ قدّان آرمیدی
که پیوند از تُهی دستان بریدی
چرا در پرده میگویم سخن را
چرا بر زنده میپوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست میترسی ز بنده
ترا من میشناسم بهتر از خویش
ترا من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کونهای گرد لاله زاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستورانِ قُلّا نمودی
ز کونکنهای تهران در ربودی
به کونکنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
توی میخواهی بگویی دیر جوشی
به من هم هیزمِ تر میفروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد
تو را فیالفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش تست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک بازست
از این کونها و کسها بی نیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کاهویِ سر در کمندست
دُرُستَست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهلالقبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بیپولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آوری از فرسنگها راه
من آن را قُر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشمآفرین کور
اگر میآمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمان کُش اینجا
من و با دوستان نا دوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حقداری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشته است
اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیز چنگم
به کف یک تسمه باشد با دوزنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فیالمثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی
*****
*****
دلم زین عمرِ بیحاصل سرآمد
که ریشِ عمر هم کمکم در آمد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند
نه اندر سینه یارای نَفس ماند
گهی دندان به درد آید گهی چَشم
زمانی معده میآید سرِ خشم
فزاید چینِ عارض هر دقیقه
نخوابد موی صد غَم بر شقیقه
در ایّام جوانی بد دلم ریش
که میروید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم
کی میریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارَد مویم از سر
همانا گشت خواهم اُشتُرِ کر
أ لا موت یباع فأشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
بیند ایرج ازین اظهارِ غم دَم
که غمگین میکنی خواننده را هم
گرفتم یا دو روزی زود مُردی
چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟
که ماندَست اندر اینجا جاودانی
که میترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش
عبث رفتی سرِ بیحالیِ خویش
*****
*****
بدینجا چون رسید اشعارِ خالص
پریشان شد همه افکارِ مخلص
که یا رب بچّهبازی خود چه کارست
که بر وی عارف و عامی دُچارست
چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست
وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی
نداند راه و رسم بچّه بازی
چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر
خرِ نر میسِپوزَد بر خرِ نر
شنید این نکته را دارایِ هوشی
برآورد از درونِ دل خروشی
که تا این قوم در بندِ حجابند
گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند
حجابِ دختران ماه غَبغَب
پسرها را کند همخوابۀ شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست
برایِ عشق ورزیدن قشنگست
نبینی خواهرِ بی معجرش را
که تا دیوانهگردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهودِ عامست
نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست
اگر عارف در ایران داشت باور
که باشد در سفر مترِس میسر
به کونِ زیر سر هرگز نمیساخت
به عبدی جان و غیره دل نمیباخت
تو طعمِ کس نمیدانی که چونست
والّا تف کنی بر هر چه کونست
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون
ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون
ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست
چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری
که کس را در ردیفِ کون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را
که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بود کون کردن اندر رأی کس کن
چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند
زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار
خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟
مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟
اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند
نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفّت ضرورست
نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست
تآتر و رِستوران ناموسکُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی
بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل
چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی
مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
«پری رو تابِ مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن درآرد»
*****
*****
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آراز شُعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحنند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهٔی بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!
از این بازیت همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغست؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بیغیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بیگناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خودم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایهام را
لبِ بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفشست
تنم از لنگه کفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی میکند، امّا نه بسیار
تغیّر میکند، امّا به گرمی
تشدّد میکند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین!
چو دیدم خیر بند لیفه سُستَست
به دل گفتم که کار ما دُرُستَست
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دستِ بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوش بویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خویِ مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پر آب کُن مانندِ غوره
کُسی بر عکسِ کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
زعشقِ اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت در چهرهاش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کُلُوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
*****
*****
حجابِ زن که نادان شد چنینست
زنِ مستورۀ محجوبه اینست
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگیری اُلفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چَشم باشد
چو بستی چَشم باقی پَشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس
زند بیپرده بر بامِ فلک کوس
به مستوری اگر پی بُرده باشد
همانا بهتر که خود بیپَرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواقِ جان به نورِ بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خود بر عالمی پرتو فشانَد
ولی خود از تعرّض دور مانَد
زن رفته کُلِز دیده فا کُولتِه
اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه
چو در وی عفّت و آزرم بینی
تو هم در وی به چَشم شرم بینی
تمنّایِ غلط از وی مُحال است
خیالِ بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکرِ زندگی کن
نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن
برون کن از سرِ نحست خُرافات
بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات
گرفتم من که این دنیا بهشتست
بهشتی حور در لفّافه زشتست
اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
که تو بُقچه و چادر نمازی؟
تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی
چرا مانندِ شلغم در جَوالی
سر و ته بسته چون در کوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن
که باید زن شود غولِ بیابان
کدام است آن حدیث و آن خبر کو
که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری!
به پا پوتین و در سر چادرِ فاق
نمایی طاقتِ بیطاقتان طاق
بیندازی گُل و گُلزار بیرون
ز کیف و دستکش دلها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته
تعالی الله از آن رو کو گرفته!
پیمبر آنچه فرمودست آن کُن
به زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجابِ دست و صورت خود یقینست
که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
مگر در دهات و بینِ ایلات
همه رو باز باشند آن جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟
رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیرِ اینند
در اقطارِ دگر زن یار مردست
در این محنت سراسر بارِ مردست
به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد
در این جا مرد باید جان کَنَد فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ
نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل
شود از پرده بیرون تا شود گُل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
کمالِ خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رُخ دور میکُن
در و دیوار را پر نور میکُن
فدای آن سر و آن سینۀ باز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
*****
*****
خدا یا تا به ک ی ساکت نش ینم
من ا ینها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منترِ تست
تمامِ حُقّهها زیرِ سرِ تست
چرا پا توی کفش ما میگذاری؟
چرا دست از سرِ ما بر نداری؟
به دستِ تست وُسع و تنگ دستی
تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملّا آفریدی
تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بیکار بودی
که خلقِ مار در بُستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشت د یدی
برای ما مسلمانان گُزیدی
میان مسیو و آقا چه فرقست
که او در ساحل ا ین در دِجله غرقست
به شرعِ احمدی پیرا یه بس نیست؟
زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردنِ ما زنگ واکن
ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن
*****
*****
خدایا کی شود این خلق خسته
از این عقد و نکاحِ چشم بسته
بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن
زِنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده رویِ او را
بری نا آزموده خویِ او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله
کنی یک عمر گوزِ خود نواله
بدان صورت که با تعریفِ بقّال
خریداری کنی خربوزۀ کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تار یکی یکی تیر
دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کامِ خود ز هر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جَست چون آهو از این بند
که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند
برو گر میشود خود را کن اَخته
که تا تُخمت نماند لایِ تخته
در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی
به روزِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیتالله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوارِ او بود
شکایت در سرِ رفتارِ او بود
که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چَشم
اگر روزی ببینم رویِ ماهش
دو دستی میزنم تویِ کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی
بساطِ خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا میرو ی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو میشد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت میرود آن نکته یا نه
من و تو گَر به سر مشعل فروزیم
به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این آدم نگردی
ز آرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا
تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ
تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت
چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق
تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟
تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟
تو و این آستانِ آسمان جاه؟
مگر شیطان به جنّت میبرد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم
به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مستِ مستم
چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم
ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک
چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک
کنارِ سفره از مستی چنانم
که دستم گُم کند راهِ دهانم
گهی بر در خورم گاهی به دیوار
به هم پیچید دو پایم لام الف وار
چو آن نو کوزههایِ آب دیده
عرق اندر مَساماتَم دویده
گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش
شدی غرقِ عَرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم
همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاه دانم
دلیلِ این همه خوردن ندانم
حواسم همچنان بر باده صَرفَست
که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست
من ایرج نیستم دیگر، شرابم
مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارفِ نیکو شمایل
که باشد دل به دیدارِ تو مایل
چو از دیدارِ رویت دور ماندم
ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری
که صاحب خانهای جانانه داری
گُوارا باد مهمانی به جانت
که باشد بهتر از جان میزبانت
رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و العَقول
فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول
مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن
مُهَذَّب، پاکدل، پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت
به خُلوت پاک دامن تر ز جَلوت
چو دیده مرکزیها را همه دزد
خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته
کمر شخصاً به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده
که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست
در این ژاندارمری تحت السِّلاحست
همه با قوّت و با استقامت
صحیح البُنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک
بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک
در آن ژاندارمری کردست تأسیس
منظّم مکتبی از بهرِ تدریس
گروهی بچّه ژاندارمند در وی
که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی
همه شِکّر دهن شیرین شمایل
همانطوری که میخواهد تو را دل
به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند
به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند
عبوسانند اندر خانۀ زین
عروسانند گاهِ عزّ و تمکین
همه بر هر فنونِ حرب حایز
همه گوینده هَل مِن مُبارِز
همه دانایِ فن، دارایِ علمند
تو گویی از قشونِ ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک
تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش
نبینیشان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیبِ عالی
که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست
که در ژاندارمری منزل گُزیدست
بیا عارف که ساقَت سم در آرد
میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد
شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده
همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده
ترقی کردهٔی در بد ادایی
شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی
کُنی با مهربانان بد سلوکی
ز گُل نازکتَرَت گویند و رَنجی
مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست
یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و حالت شناسد
یکی وردار و ورمالَت شناسد
یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست
یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلاً ترا دیوانه گوید
یکی هم مثل من دیوانه جوید!
سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا
شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ
سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی
بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتارِ او دانا برآشفت
در این اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقیناً از جنون در من نشانست
که این د یوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا
که تا زایل شود جنسیّت از ما
یقیناً بنده هم گمراه گشتم
که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس
مُولیتر میل میورزد به هِنسِنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوست
که در جنگل سبیکه جز میوهست
*****
*****
بیا عارف که دنیا حرف مُفتست
گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است
جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست
زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست
گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ
گهی در مقعدِ انسان کند میخ
«گهی عزت دهد گه خوار دارد
از این بازیچه ها بسیار دارد»
یکی را افکند امروز در بند
کند روزِ دگر او را خداوند
اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست
تمامِ کارِ عالم اتفاقیست
نه مِهر هیچکس در سینه دارد
نه با کس کینۀ دیرینه دارد
نه مِهرش را نه کینش را قرارست
نه آنش را نه اینش را مَدارَست
به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی
ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی
به یونان این مَثَل مشهور باشد
که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد
دهد بر دهخدا نعمت همان جور
که صد چندان دهد بر قاسمِ کور
به نادان آن چنان روزی رسانَد
که صد دانا در آن حیران بمانَد
در این دنیا به از آن جا نیایی
که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست
که از هر دوستی غمخوارتر اوست
نه غمّازی نه نمّامی شناسد
نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست
رفیقِ پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی
ندارد از تو خواهشهایِ واهی
بگوید از برایت داستانها
حکایتها کند از باستانها
نه از خویِ بدش دلگیر گردی
نه چون عارف از وی سیر گردی
*****
*****
تو عارف واقعا گوساله بودی
که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر
که ترسیدی کنم کون ترا تر
گرفتی گوشه ژاندارمری را
به موسی برگزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم
که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس
که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری
به قبرم لاله و سنبل بکاری
*****
*****
بگو عارف به من ز احبابِ طهران
که می بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با تو الفت دا شت یا نی
کما السلطنه حالش چطور است
دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم
فدای خاک پای هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات
موفق شد به جبران خسارات
چه میفرمود آقای کمالی
دمکرات، انقلابی، اعتدالی
برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در آوردست یا نه
بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن د ل پذیر است
خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربانست
کمالی در تنِ احباب جانست
کمالی صاحبِ فضل و کمالست
کمالی مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در فُتُوَّت طاق باشد
کمال را صفاتِ اولیاییست
کمالی در کمالِ بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست
ولو خود دستجردی هم ندیدست
کمالی در فنِ حکمت سرایی
بود همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حدّ
نداند لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد
و الّا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران
ز قولِ من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی شود هَیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست از من آثارِ سلامت
فُتَد دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در کجا این قصه دیدم
و یا از قصه پردازی شنیدم
که دو روبه یکی ماده یکی نر
به هم بودند عمری یار و هم سر
ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغازِ جدایی
عیان شد روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد آن یک از سرِ سوز
همانا در دکانِ پوستین دوز
ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می خندد به قانونِ اساسی
ملک دارایِ آن حدِّ فضایل
که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شهزاده هاشم میرزا را
نمیپرسی چرا احوال ما را
وکالت گر دهد تغییرِ حالت
عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدا ر الملک ما را
بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد آن مرد خیر
همایون پیر ما آقای نیِّر
بود شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از کدورتهای دوران
امیدم آن که چون در بعض اوقات
کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگیها
کند اظهار بس شرمندگیها
در ایران گر یک شهزاده باشد
همین شهزادۀ آزاده باشد
جوانی، کام رانی، نیک نامی
خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد
جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزء آباء لئام است
پسر سرخیل ابناء کرام است
شود فیروز کار ملک آن روز
که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او
تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور
از او من شاکرم تا نفخه صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس
پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی
زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و ببین جمادی و رجب را
که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام آخر
بدیدم آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت
ورا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
برون اند اختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
ز اندامت خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را
بسی بی ربط خواندی آن دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید
ز بیآزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز آن چیز عادی
همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن
که دیگر کس نمیدیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی
نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست
غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی مکن جانا گرازی
تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسانست اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند
نه تنها پی رو قُراء سَبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد
که صد پیشی به پیشاوور دارد
نمایند اهل معنی ریشخندت
چو میخوانند اشعارِ چرتت
کسانی میزنند از بهر تو دست
که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زورِ تحریر
چو با زورِ بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم
به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف نامه آمد تا بدن حد
یکی از دوستان از در درآمد
بگفتا گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و اِنعام باید
ولو عارف بود ، اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد
گهی خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم
دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم
ز مهرست این که گَه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم
دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کِرم سیاست چیست داری
چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چِفت
میفکن بر سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا سخن از نظم و یا سا
ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تمامًا حقه باز و شارلاتانند
به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییرِ شکلی مستعدند
گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر صورت در آ مانندِ مومی
تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی
تو خیلی پاردُم ساییده باشی
ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام
که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند
به خوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم
که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشانِ کین و آماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیزست
نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با رو سها پیوند گیرد
به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است
که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیند
از آنها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری
ولی این دسته دزد اضطراری
به غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند
برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست
برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امید جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند
که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند
به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانن این گروه ابله دون
که حُریت چه باشد، چیست قانون
چو ملت این سه باشند ای نکومرد
چرا باید بکو بی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم
نباید کرد عقل خویش را گم
نباید برد اسم از رسم و آیین
به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سر دار
چرا پس میخری بر خود خطر را
گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی
نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد
همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن
خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست
سوادت هم اگر کم بود، بودست
عموم روضه خوان ها بیسوادند
ترا این موهبت تنها ندادند
مسائل کن بر از زادالمعادا
فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را
نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن
خران گریه خر را نعل میکن
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی
بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این هیأت ماست
که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر آن دانا و زیرست
که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کّله در کار اداره
فرنگی ها نمایند استعاره
زبس داناست آن یک در وزارت
برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه هی خواهی از این بیش
که نبود در وزارتخانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار
جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمیرند
اگر مُردند هم مُردند، پیرند
ز استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز آن یکی قانون نویسد
ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را
نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست
تمام آن کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند
ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش
گناهست از کنی مرغانشان کیش
یقینًا گر ز بی چیزی بمیرند
به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند
به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ما هی چند غاز است
که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مُردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان چون بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب لب را
کنند آجیل و ماجیل تو را کوک
نه مستأسل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگلها عرق را
بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول
که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن به صنع حی مَودود
بزن با دوستان در بوستان سور
ببر سور از نکورویان پاسور
به عشق خَد خوب و قد موزون
بخوان گاهی نوا، گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را
عموم مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ قائم مقامست
که سرمشق من اندر این کلامست
اگر قائم مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم
جلایرنامه را من زن ده کردم
به شوخی گفت هام گر یاوه یی چند
مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی
علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان
«ایرج میرزا»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
رفیقِ سابقِ طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم
نشاط و وَجدِ بیاندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جَنابِ مولوی کیست
فُلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تختِ خوابی
چراغی، حولهٔی، صابونی، آبی
عرقهایی که با دقّت کشیدم
به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم
مهیّا کردمش قِرطاس و خامه
برایِ رفتنِ حمّام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم
دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید
ز دیدارش مرا شادان نماید
*****
*****
نمیدانستم ای نامردِ کونی
که منزل میکند در باغِ خونی
نمیجویی نشانِ دوستانت
نمیخواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروِ قدّان آرمیدی
که پیوند از تُهی دستان بریدی
چرا در پرده میگویم سخن را
چرا بر زنده میپوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست میترسی ز بنده
ترا من میشناسم بهتر از خویش
ترا من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کونهای گرد لاله زاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستورانِ قُلّا نمودی
ز کونکنهای تهران در ربودی
به کونکنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
توی میخواهی بگویی دیر جوشی
به من هم هیزمِ تر میفروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد
تو را فیالفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش تست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک بازست
از این کونها و کسها بی نیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کاهویِ سر در کمندست
دُرُستَست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهلالقبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بیپولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آوری از فرسنگها راه
من آن را قُر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشمآفرین کور
اگر میآمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمان کُش اینجا
من و با دوستان نا دوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حقداری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشته است
اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیز چنگم
به کف یک تسمه باشد با دوزنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فیالمثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی
*****
*****
دلم زین عمرِ بیحاصل سرآمد
که ریشِ عمر هم کمکم در آمد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند
نه اندر سینه یارای نَفس ماند
گهی دندان به درد آید گهی چَشم
زمانی معده میآید سرِ خشم
فزاید چینِ عارض هر دقیقه
نخوابد موی صد غَم بر شقیقه
در ایّام جوانی بد دلم ریش
که میروید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم
کی میریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارَد مویم از سر
همانا گشت خواهم اُشتُرِ کر
أ لا موت یباع فأشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
بیند ایرج ازین اظهارِ غم دَم
که غمگین میکنی خواننده را هم
گرفتم یا دو روزی زود مُردی
چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟
که ماندَست اندر اینجا جاودانی
که میترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش
عبث رفتی سرِ بیحالیِ خویش
*****
*****
بدینجا چون رسید اشعارِ خالص
پریشان شد همه افکارِ مخلص
که یا رب بچّهبازی خود چه کارست
که بر وی عارف و عامی دُچارست
چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست
وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی
نداند راه و رسم بچّه بازی
چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر
خرِ نر میسِپوزَد بر خرِ نر
شنید این نکته را دارایِ هوشی
برآورد از درونِ دل خروشی
که تا این قوم در بندِ حجابند
گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند
حجابِ دختران ماه غَبغَب
پسرها را کند همخوابۀ شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست
برایِ عشق ورزیدن قشنگست
نبینی خواهرِ بی معجرش را
که تا دیوانهگردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهودِ عامست
نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست
اگر عارف در ایران داشت باور
که باشد در سفر مترِس میسر
به کونِ زیر سر هرگز نمیساخت
به عبدی جان و غیره دل نمیباخت
تو طعمِ کس نمیدانی که چونست
والّا تف کنی بر هر چه کونست
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون
ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون
ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست
چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری
که کس را در ردیفِ کون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را
که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بود کون کردن اندر رأی کس کن
چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند
زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار
خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟
مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟
اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند
نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفّت ضرورست
نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست
تآتر و رِستوران ناموسکُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی
بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل
چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی
مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
«پری رو تابِ مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن درآرد»
*****
*****
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آراز شُعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحنند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهٔی بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!
از این بازیت همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغست؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بیغیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بیگناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خودم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایهام را
لبِ بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفشست
تنم از لنگه کفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی میکند، امّا نه بسیار
تغیّر میکند، امّا به گرمی
تشدّد میکند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین!
چو دیدم خیر بند لیفه سُستَست
به دل گفتم که کار ما دُرُستَست
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دستِ بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوش بویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خویِ مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پر آب کُن مانندِ غوره
کُسی بر عکسِ کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
زعشقِ اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت در چهرهاش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کُلُوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
*****
*****
حجابِ زن که نادان شد چنینست
زنِ مستورۀ محجوبه اینست
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگیری اُلفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چَشم باشد
چو بستی چَشم باقی پَشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس
زند بیپرده بر بامِ فلک کوس
به مستوری اگر پی بُرده باشد
همانا بهتر که خود بیپَرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواقِ جان به نورِ بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خود بر عالمی پرتو فشانَد
ولی خود از تعرّض دور مانَد
زن رفته کُلِز دیده فا کُولتِه
اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه
چو در وی عفّت و آزرم بینی
تو هم در وی به چَشم شرم بینی
تمنّایِ غلط از وی مُحال است
خیالِ بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکرِ زندگی کن
نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن
برون کن از سرِ نحست خُرافات
بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات
گرفتم من که این دنیا بهشتست
بهشتی حور در لفّافه زشتست
اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
که تو بُقچه و چادر نمازی؟
تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی
چرا مانندِ شلغم در جَوالی
سر و ته بسته چون در کوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن
که باید زن شود غولِ بیابان
کدام است آن حدیث و آن خبر کو
که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری!
به پا پوتین و در سر چادرِ فاق
نمایی طاقتِ بیطاقتان طاق
بیندازی گُل و گُلزار بیرون
ز کیف و دستکش دلها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته
تعالی الله از آن رو کو گرفته!
پیمبر آنچه فرمودست آن کُن
به زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجابِ دست و صورت خود یقینست
که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
مگر در دهات و بینِ ایلات
همه رو باز باشند آن جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟
رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیرِ اینند
در اقطارِ دگر زن یار مردست
در این محنت سراسر بارِ مردست
به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد
در این جا مرد باید جان کَنَد فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ
نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل
شود از پرده بیرون تا شود گُل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
کمالِ خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رُخ دور میکُن
در و دیوار را پر نور میکُن
فدای آن سر و آن سینۀ باز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
*****
*****
خدا یا تا به ک ی ساکت نش ینم
من ا ینها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منترِ تست
تمامِ حُقّهها زیرِ سرِ تست
چرا پا توی کفش ما میگذاری؟
چرا دست از سرِ ما بر نداری؟
به دستِ تست وُسع و تنگ دستی
تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملّا آفریدی
تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بیکار بودی
که خلقِ مار در بُستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشت د یدی
برای ما مسلمانان گُزیدی
میان مسیو و آقا چه فرقست
که او در ساحل ا ین در دِجله غرقست
به شرعِ احمدی پیرا یه بس نیست؟
زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردنِ ما زنگ واکن
ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن
*****
*****
خدایا کی شود این خلق خسته
از این عقد و نکاحِ چشم بسته
بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن
زِنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده رویِ او را
بری نا آزموده خویِ او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله
کنی یک عمر گوزِ خود نواله
بدان صورت که با تعریفِ بقّال
خریداری کنی خربوزۀ کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تار یکی یکی تیر
دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کامِ خود ز هر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جَست چون آهو از این بند
که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند
برو گر میشود خود را کن اَخته
که تا تُخمت نماند لایِ تخته
در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی
به روزِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیتالله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوارِ او بود
شکایت در سرِ رفتارِ او بود
که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چَشم
اگر روزی ببینم رویِ ماهش
دو دستی میزنم تویِ کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی
بساطِ خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا میرو ی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو میشد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت میرود آن نکته یا نه
من و تو گَر به سر مشعل فروزیم
به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این آدم نگردی
ز آرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا
تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ
تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت
چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق
تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟
تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟
تو و این آستانِ آسمان جاه؟
مگر شیطان به جنّت میبرد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم
به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مستِ مستم
چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم
ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک
چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک
کنارِ سفره از مستی چنانم
که دستم گُم کند راهِ دهانم
گهی بر در خورم گاهی به دیوار
به هم پیچید دو پایم لام الف وار
چو آن نو کوزههایِ آب دیده
عرق اندر مَساماتَم دویده
گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش
شدی غرقِ عَرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم
همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاه دانم
دلیلِ این همه خوردن ندانم
حواسم همچنان بر باده صَرفَست
که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست
من ایرج نیستم دیگر، شرابم
مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارفِ نیکو شمایل
که باشد دل به دیدارِ تو مایل
چو از دیدارِ رویت دور ماندم
ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری
که صاحب خانهای جانانه داری
گُوارا باد مهمانی به جانت
که باشد بهتر از جان میزبانت
رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و العَقول
فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول
مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن
مُهَذَّب، پاکدل، پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت
به خُلوت پاک دامن تر ز جَلوت
چو دیده مرکزیها را همه دزد
خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته
کمر شخصاً به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده
که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست
در این ژاندارمری تحت السِّلاحست
همه با قوّت و با استقامت
صحیح البُنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک
بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک
در آن ژاندارمری کردست تأسیس
منظّم مکتبی از بهرِ تدریس
گروهی بچّه ژاندارمند در وی
که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی
همه شِکّر دهن شیرین شمایل
همانطوری که میخواهد تو را دل
به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند
به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند
عبوسانند اندر خانۀ زین
عروسانند گاهِ عزّ و تمکین
همه بر هر فنونِ حرب حایز
همه گوینده هَل مِن مُبارِز
همه دانایِ فن، دارایِ علمند
تو گویی از قشونِ ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک
تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش
نبینیشان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیبِ عالی
که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست
که در ژاندارمری منزل گُزیدست
بیا عارف که ساقَت سم در آرد
میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد
شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده
همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده
ترقی کردهٔی در بد ادایی
شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی
کُنی با مهربانان بد سلوکی
ز گُل نازکتَرَت گویند و رَنجی
مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست
یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و حالت شناسد
یکی وردار و ورمالَت شناسد
یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست
یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلاً ترا دیوانه گوید
یکی هم مثل من دیوانه جوید!
سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا
شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ
سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی
بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتارِ او دانا برآشفت
در این اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقیناً از جنون در من نشانست
که این د یوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا
که تا زایل شود جنسیّت از ما
یقیناً بنده هم گمراه گشتم
که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس
مُولیتر میل میورزد به هِنسِنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوست
که در جنگل سبیکه جز میوهست
*****
*****
بیا عارف که دنیا حرف مُفتست
گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است
جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست
زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست
گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ
گهی در مقعدِ انسان کند میخ
«گهی عزت دهد گه خوار دارد
از این بازیچه ها بسیار دارد»
یکی را افکند امروز در بند
کند روزِ دگر او را خداوند
اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست
تمامِ کارِ عالم اتفاقیست
نه مِهر هیچکس در سینه دارد
نه با کس کینۀ دیرینه دارد
نه مِهرش را نه کینش را قرارست
نه آنش را نه اینش را مَدارَست
به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی
ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی
به یونان این مَثَل مشهور باشد
که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد
دهد بر دهخدا نعمت همان جور
که صد چندان دهد بر قاسمِ کور
به نادان آن چنان روزی رسانَد
که صد دانا در آن حیران بمانَد
در این دنیا به از آن جا نیایی
که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست
که از هر دوستی غمخوارتر اوست
نه غمّازی نه نمّامی شناسد
نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست
رفیقِ پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی
ندارد از تو خواهشهایِ واهی
بگوید از برایت داستانها
حکایتها کند از باستانها
نه از خویِ بدش دلگیر گردی
نه چون عارف از وی سیر گردی
*****
*****
تو عارف واقعا گوساله بودی
که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر
که ترسیدی کنم کون ترا تر
گرفتی گوشه ژاندارمری را
به موسی برگزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم
که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس
که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری
به قبرم لاله و سنبل بکاری
*****
*****
بگو عارف به من ز احبابِ طهران
که می بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با تو الفت دا شت یا نی
کما السلطنه حالش چطور است
دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم
فدای خاک پای هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات
موفق شد به جبران خسارات
چه میفرمود آقای کمالی
دمکرات، انقلابی، اعتدالی
برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در آوردست یا نه
بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن د ل پذیر است
خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربانست
کمالی در تنِ احباب جانست
کمالی صاحبِ فضل و کمالست
کمالی مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در فُتُوَّت طاق باشد
کمال را صفاتِ اولیاییست
کمالی در کمالِ بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست
ولو خود دستجردی هم ندیدست
کمالی در فنِ حکمت سرایی
بود همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حدّ
نداند لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد
و الّا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران
ز قولِ من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی شود هَیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست از من آثارِ سلامت
فُتَد دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در کجا این قصه دیدم
و یا از قصه پردازی شنیدم
که دو روبه یکی ماده یکی نر
به هم بودند عمری یار و هم سر
ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغازِ جدایی
عیان شد روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد آن یک از سرِ سوز
همانا در دکانِ پوستین دوز
ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می خندد به قانونِ اساسی
ملک دارایِ آن حدِّ فضایل
که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شهزاده هاشم میرزا را
نمیپرسی چرا احوال ما را
وکالت گر دهد تغییرِ حالت
عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدا ر الملک ما را
بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد آن مرد خیر
همایون پیر ما آقای نیِّر
بود شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از کدورتهای دوران
امیدم آن که چون در بعض اوقات
کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگیها
کند اظهار بس شرمندگیها
در ایران گر یک شهزاده باشد
همین شهزادۀ آزاده باشد
جوانی، کام رانی، نیک نامی
خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد
جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزء آباء لئام است
پسر سرخیل ابناء کرام است
شود فیروز کار ملک آن روز
که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او
تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور
از او من شاکرم تا نفخه صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس
پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی
زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و ببین جمادی و رجب را
که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام آخر
بدیدم آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت
ورا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
برون اند اختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
ز اندامت خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را
بسی بی ربط خواندی آن دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید
ز بیآزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز آن چیز عادی
همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن
که دیگر کس نمیدیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی
نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست
غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی مکن جانا گرازی
تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسانست اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند
نه تنها پی رو قُراء سَبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد
که صد پیشی به پیشاوور دارد
نمایند اهل معنی ریشخندت
چو میخوانند اشعارِ چرتت
کسانی میزنند از بهر تو دست
که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زورِ تحریر
چو با زورِ بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم
به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف نامه آمد تا بدن حد
یکی از دوستان از در درآمد
بگفتا گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و اِنعام باید
ولو عارف بود ، اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد
گهی خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم
دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم
ز مهرست این که گَه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم
دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کِرم سیاست چیست داری
چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چِفت
میفکن بر سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا سخن از نظم و یا سا
ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تمامًا حقه باز و شارلاتانند
به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییرِ شکلی مستعدند
گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر صورت در آ مانندِ مومی
تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی
تو خیلی پاردُم ساییده باشی
ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام
که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند
به خوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم
که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشانِ کین و آماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیزست
نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با رو سها پیوند گیرد
به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است
که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیند
از آنها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری
ولی این دسته دزد اضطراری
به غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند
برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست
برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امید جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند
که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند
به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانن این گروه ابله دون
که حُریت چه باشد، چیست قانون
چو ملت این سه باشند ای نکومرد
چرا باید بکو بی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم
نباید کرد عقل خویش را گم
نباید برد اسم از رسم و آیین
به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سر دار
چرا پس میخری بر خود خطر را
گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی
نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد
همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن
خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست
سوادت هم اگر کم بود، بودست
عموم روضه خوان ها بیسوادند
ترا این موهبت تنها ندادند
مسائل کن بر از زادالمعادا
فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را
نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن
خران گریه خر را نعل میکن
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی
بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این هیأت ماست
که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر آن دانا و زیرست
که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کّله در کار اداره
فرنگی ها نمایند استعاره
زبس داناست آن یک در وزارت
برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه هی خواهی از این بیش
که نبود در وزارتخانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار
جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمیرند
اگر مُردند هم مُردند، پیرند
ز استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز آن یکی قانون نویسد
ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را
نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست
تمام آن کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند
ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش
گناهست از کنی مرغانشان کیش
یقینًا گر ز بی چیزی بمیرند
به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند
به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ما هی چند غاز است
که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مُردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان چون بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب لب را
کنند آجیل و ماجیل تو را کوک
نه مستأسل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگلها عرق را
بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول
که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن به صنع حی مَودود
بزن با دوستان در بوستان سور
ببر سور از نکورویان پاسور
به عشق خَد خوب و قد موزون
بخوان گاهی نوا، گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را
عموم مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ قائم مقامست
که سرمشق من اندر این کلامست
اگر قائم مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم
جلایرنامه را من زن ده کردم
به شوخی گفت هام گر یاوه یی چند
مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی
علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان
«ایرج میرزا»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
عارف نامه
صفحه بدون محتوا!
محتوای مورد نظر شما به یکی از دلایل زیر از سایت حذف شده است:
- نشر این محتوا موجب نقض قوانین کپی رایت است.
- محتوا متعلق به این گوهر نبوده و یا صاحب آن شخص دیگری است.
- محتوا برای نشر عمومی مناسب نیست.
گوهر بعدی:زهره و منوچهر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.