هوش مصنوعی:
دو شکارچی به نامهای آلفرد و آگوست به جنگلی میروند که در آن خرسی بزرگ و خطرناک زندگی میکند. آنها با اطمینان از مهارت خود، تصمیم میگیرند خرس را شکار کنند تا پوست باارزشش را بفروشند و بدهیهای خود را پرداخت کنند. پس از چند روز جستوجو، سرانجام با خرس مواجه میشوند، اما ترس بر آنها غلبه میکند: آلفرد به بالای درخت میپرد و آگوست خود را به مردن میزند. خرس آنها را رها میکند و آنها با شرمندگی به این نتیجه میرسند که نباید پوست خرس ناشکار شده را فروخت.
رده سنی:
10+
این داستان دارای مفاهیم اخلاقی ساده و قابل درک برای کودکان و نوجوانان است. همچنین، ماجراجویی و تعامل با حیوانات برای این گروه سنی جذابیت دارد. با این حال، وجود صحنههای مختصر ترس (مواجهه با خرس) ممکن است برای کودکان زیر 10 سال نامناسب باشد.
امکانات بیشتر
یکی خِرس بودست در جنگلی
دَرَنده هَیُونی قوی هِیکلی
دو صیّادِ استادِ چالاک و چُست
یکی آلفرِد نام و دیگر اُگُست
نمودند بر یک رِباطی ورود
که بر جنگلِ خرس نزدیک بود
سخن آمد از خرس اندر میان
بر ایشان نمودند تعریفِ آن
که در جُثه بیحد بزرگ است او
بود پوستش پر بها و نکو
بسی آمدند از شکار آوران
که عاجز بماندند از صیدِ آن
اُگُست آن زمان گفت که ما دو یار
به زودی نماییم او را شکار
از آن جانور ما نداریم باک
که صیّاد این جا بود ترسناک
به جنگل برفتند آن دو جوان
پیِ خرس گشتند هر سو روان
قضا را نمودند هر جا گذر
ندیدند آن روز از خرس اثر
ز جنگل سویِ خانه باز آمدند
بدین حال بودند خود روزِ چند
بماندند یک هفته در آن رِباط
ز هر قسم مأکولشان در بِساط
خریدند از میزبان نان و آب
نداند وجهِ طعام و شراب
نمودند با او قرار و مدار
که سازیم چون خرس را ما شکار
فروشیم پس جلدِ آن خرس را
نماییم مر قرضِ خود را ادا
همان قسم روزی به جنگل شدند
پیِ خرس هر سو شتابان بُدند
بدیدند تا مِتر مارتَن رسید
بغّرید از دور چون آن دو دید
دو صیّادِ با جُرأت و خودپسند
که ناکُشتهاش پوست بفروختند
در آن دم که دیدند آن بیل تن
نمودند کَم جرأتِ خویشتن
ز فُتاد آلفرِد را تفنگش دست
ز بیمش به بالای شاخی بجست
اُگُست آن زمان خفت چون مردِگان
نیاور بیرون نفس از دهان
چو نزدیک باشد متر مارتن بر او
بسی کرد مر گوش بینیش بو
وَرا مُرده پنداشت، زوبر گذشت
چو از چشمِ ایشان بسی دور گشت
اگست از زمین جَست شوریده بخت
بشد آلفرد بر زمین از درخت
بگفتا بر او با لبِ نیم خند
چه در گوشَت آن خرس بنهاد بند؟
چنین داد پاسخ که این گفتِ اوست
چو ناکُشتهٔی خرس مفروش پوست
چه خوش گفت فردوسیِ بیقرین
به شهنامه در جنگِ خاقانِ چین
«فرستاده گفت ای خداوندِ رَخش
به دشت آهویِ ناگرفته مبخش!»
«ایرج میرزا»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
دَرَنده هَیُونی قوی هِیکلی
دو صیّادِ استادِ چالاک و چُست
یکی آلفرِد نام و دیگر اُگُست
نمودند بر یک رِباطی ورود
که بر جنگلِ خرس نزدیک بود
سخن آمد از خرس اندر میان
بر ایشان نمودند تعریفِ آن
که در جُثه بیحد بزرگ است او
بود پوستش پر بها و نکو
بسی آمدند از شکار آوران
که عاجز بماندند از صیدِ آن
اُگُست آن زمان گفت که ما دو یار
به زودی نماییم او را شکار
از آن جانور ما نداریم باک
که صیّاد این جا بود ترسناک
به جنگل برفتند آن دو جوان
پیِ خرس گشتند هر سو روان
قضا را نمودند هر جا گذر
ندیدند آن روز از خرس اثر
ز جنگل سویِ خانه باز آمدند
بدین حال بودند خود روزِ چند
بماندند یک هفته در آن رِباط
ز هر قسم مأکولشان در بِساط
خریدند از میزبان نان و آب
نداند وجهِ طعام و شراب
نمودند با او قرار و مدار
که سازیم چون خرس را ما شکار
فروشیم پس جلدِ آن خرس را
نماییم مر قرضِ خود را ادا
همان قسم روزی به جنگل شدند
پیِ خرس هر سو شتابان بُدند
بدیدند تا مِتر مارتَن رسید
بغّرید از دور چون آن دو دید
دو صیّادِ با جُرأت و خودپسند
که ناکُشتهاش پوست بفروختند
در آن دم که دیدند آن بیل تن
نمودند کَم جرأتِ خویشتن
ز فُتاد آلفرِد را تفنگش دست
ز بیمش به بالای شاخی بجست
اُگُست آن زمان خفت چون مردِگان
نیاور بیرون نفس از دهان
چو نزدیک باشد متر مارتن بر او
بسی کرد مر گوش بینیش بو
وَرا مُرده پنداشت، زوبر گذشت
چو از چشمِ ایشان بسی دور گشت
اگست از زمین جَست شوریده بخت
بشد آلفرد بر زمین از درخت
بگفتا بر او با لبِ نیم خند
چه در گوشَت آن خرس بنهاد بند؟
چنین داد پاسخ که این گفتِ اوست
چو ناکُشتهٔی خرس مفروش پوست
چه خوش گفت فردوسیِ بیقرین
به شهنامه در جنگِ خاقانِ چین
«فرستاده گفت ای خداوندِ رَخش
به دشت آهویِ ناگرفته مبخش!»
«ایرج میرزا»
گوهرین | گنجینه های مکتوب | gowharin.ir
خرس و صیّادان
صفحه بدون محتوا!
محتوای مورد نظر شما به یکی از دلایل زیر از سایت حذف شده است:
- نشر این محتوا موجب نقض قوانین کپی رایت است.
- محتوا متعلق به این گوهر نبوده و یا صاحب آن شخص دیگری است.
- محتوا برای نشر عمومی مناسب نیست.
گوهر قبلی:داستان دو موش
گوهر بعدی:برای کتابِ آقای مخبر السَّلطنه گفته شد در خیالاتِ عالیِ طفل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.