۲۷۴ بار خوانده شده
ای که نبودی شبی مونسِ غمخوارگان
رحم کن آخر دمی بر دلِ بیچارگان
بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق
چند کند احتمال جورِ ستمکارگان
تا ز برت رفتهام از نمِ خونِ سرشک
خشک نشد هرگزم صفحه رخسارگان
خستهدلی ناصبور دارم و دانم که نیست
در رهِ عشق احتمال کارِ سبکسارگان
نعره زنم تا به روز از غم هجران چنانک
خیره بمانند شب مجمع سیّارگان
با همه دردِ فراق با همه ضعفِ دماغ
هیچ نمیگیردم طعنه ی نظّارگان
یاد نزاری مکن تا چه گشاید ازو
نه که نداری دگر هم چو وی از یارگان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
رحم کن آخر دمی بر دلِ بیچارگان
بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق
چند کند احتمال جورِ ستمکارگان
تا ز برت رفتهام از نمِ خونِ سرشک
خشک نشد هرگزم صفحه رخسارگان
خستهدلی ناصبور دارم و دانم که نیست
در رهِ عشق احتمال کارِ سبکسارگان
نعره زنم تا به روز از غم هجران چنانک
خیره بمانند شب مجمع سیّارگان
با همه دردِ فراق با همه ضعفِ دماغ
هیچ نمیگیردم طعنه ی نظّارگان
یاد نزاری مکن تا چه گشاید ازو
نه که نداری دگر هم چو وی از یارگان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.