۵۴۱ بار خوانده شده

داستان بازرگان با دوست دانا

ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودت‌ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.

اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:داستان روباه با بط
گوهر بعدی:داستان دهقان با پسر خود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.