۳۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

دل دیوانه کی در گوش گیرد پند دانا را
حباب از خیمه نتواند که پوشد روی دریا را

ملک در موسم گل آروی جام می دارد
چرا چون دیو باید داشتن در شیشه صهبا را؟

به چشم خون‌فشان رفتم ز شهرستان برون روزی
چو جیب غنچه پر کردم ز گل دامان صحرا را

نسیمی نگذرد بر شاخ گل در گلشن کنعان
که خاری نشکند در سینه از غیرت زلیخا را

در آب دیده چون گرداب از آن بر خویش می‌پیچم
که سودای که یا رب در خروش آورده دریا را

مرا قید محبت زندگی وارستگی مرگ است
به سر افتم چو سرو از گل برون آرم اگر پا را

سر کوی محبت تنگ باشد بر هوس‌ناکان
فضای شهر زندان می‌نماید اهل صحرا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.