۲۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۸

ازان دل از غم ایام برنمی‌آید
که آفتاب می از جام برنمی‌آید

ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید
که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟

بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید

چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی‌آید

نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید

به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید

ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید

{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی‌آید

به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.