۲۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۳

زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت

ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را
چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت

خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش
پیش نو از نخست به آسمان گرفت

ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار
اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت

سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ
جان عزیز چون بنهادم روان گرفت

از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب
خندید بار و گفت که سگ استخوان گرفت

در باب عاشقی است حدیثی به زر کمال
هر نقش کز رخ نو بر آن آستان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.