۲۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۶

گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است

جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است

آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است

عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است

ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است

نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.