۲۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۸

هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت

بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت

بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت

در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت

از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت

آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت

زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.