۲۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۹

هرگز ز جان من غم سودای او نرفت
وز خاطر شک تمنای او نرفت

آن دل سیاه باد که سودای او نپخت
وان سر بریده باد که در پای او نرفت

با این همه جفا که دل از دست او کشید
سودای دوستی ز سویدای او نرفت

آمد عروس گل به چمن با هزار حسن
وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت

پیک نفس که مژده رسان حیات اوست
بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت

مسکین کمال در سر غوغای عشق شد
وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.