۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۱

غبار خاک در او چو در خیال آرید
بنور چشم خود آن نونیا میازاربد

گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید

گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید

اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید

ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید

به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید

از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.