۲۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - فی‌الموعظه

داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز

چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی

ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی

هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی

ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست

شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می‌ حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
می‌رود قافله عمر و تماشا نکنی

حیف از این عمر گرانمایه که نشاخته‌ای
قدر او را و چنین مفت ز کف باخته‌ای

تیر تدبیر به صید تن خود آخته‌ای
مرگ را مصدر افسانه خود ساخته‌ای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی

می‌کنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب

او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بی‌جا نکنی

آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی

بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...

سخت بازال جهان طرح و فاریخته‌ای
در شهواری و با خاک در آمیخته‌ای

خاک بر فرق ز غربال عمل بیخته‌ای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی

تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند

بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی

سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود

گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی

تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری

با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی

همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند

هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.