۲۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۹

مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود

بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود

هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود

بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود

خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود

این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.