۳۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸۹

ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور

بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور

غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور

دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور

رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور

منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور

نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور

ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور

عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور

ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.