۳۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۳

سحر خروش کنان بر درت گذر کردیم
ز حال خود سگ کوی ترا خبر کردیم

میان ما و سگانت خصومتی گر بود
بر آستان نو دوشینه سر به سر کردیم

رخی که بود برابر به خاک ره ما را
ز کیمیای غمت کار او چو زر کردیم

اگرچه شمع به روی تو خیرگیها کرد
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم

زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم عجبتر آنکه مداوای دردسر کردیم

شب فراق ز دست غمت شکایت خویش
به آه صبحدم و ناله سحر کردیم

اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز
بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.