۲۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۷

حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من

رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من

نسیم دوستی آبد سگان آستانش را
پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من

گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من

غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم
چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من

کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من

چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه
که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.