۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۷

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من
دور از ان روی ندانم که چه شد بر سر من

تاجدا گشت زمن آنکه چو جان است مرا
واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش
تا به خوناب جگر تر نکند بستر من

قصه غصه من گر برسانند به دوست
بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من

دوست از حالت من فارغ و از دوری او
به فلک می رسد از سوز جگر آذر من

دل چه باشد که ز دلدار در یغش دارند
خاصته از یار سمن بوی پری پیکر من

روز و شب ورد همام است که ناگه روزی
جان برافشانم اگر دوست در آید بر من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.