۲۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۲

معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری

خامی که بدین صورت در کار نمی آید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری

گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمی دانم شیرینتر ازین کاری

در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری

زان روز همی ترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری

چشم تو همی ریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمی گردد از بیم تو عیتاری

در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری

زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری

یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.