هوش مصنوعی:
این متن به موضوعاتی مانند گذر عمر، قناعت، رضایت به تقدیر الهی، و اهمیت هماهنگی و همسانی در روابط و زندگی میپردازد. شاعر از بیثباتی دنیا و بیفایده بودن غمها و نگرانیها سخن میگوید و تأکید میکند که عاقلان به بیش و کم دنیا توجهی ندارند. همچنین، به اهمیت قناعت و رضایت از زندگی و دوری از حرص و طمع اشاره میکند. در بخشی از متن، به هماهنگی و همسانی در روابط و زندگی زناشویی نیز پرداخته شده است.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند مرگ و تقدیر ممکن است برای سنین پایینتر سنگین و نامناسب باشد.
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گُفتَش چند جویی دَخْل و کَشت
خود چه مانْد از عُمر، اَفْزونتَر گُذَشت
عاقل اَنْدر بیش و نُقْصان نَنْگرد
زان که هر دو هَمچو سَیْلی بُگْذرد
خواه صاف و خواه سَیْلِ تیرهرو
چون نمیپایَد، دَمی از وِیْ مَگو
اَنْدرین عالَم هزاران جانور
میزیَد خوشعَیْش، بیزیر و زَبَر
شُکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و بَرگِ شبْ ناساخته
حَمْد میگوید خدا را عَنْدَلیب
کاِعْتِمادِ رِزْق بر توست ای مُجیب
باز دستِ شاه را کرده نَوید
از همه مُردار بُبْریده امید
هم چُنین از پَشّه گیری تا به پیل
شُد عِیالُ اللّه و حَقْ نِعْمَ الْمُعیل
این همه غَمها که اَنْدر سینههاست
از بُخار و گَردِ بود و بادِ ماست
این غَمانِ بیخْکَن چون داسِ ماست
این چُنین شُد وان چُنان وَسواسِ ماست
دان که هر رَنجی زِ مُردن پارهییست
جُزوِ مرگ از خود بِرانْ گَر چارهییست
چون زِ جُزوِ مرگ نَتْوانی گُریخت
دان که کُلَّش بر سَرَت خواهند ریخت
جُزوِ مرگ اَرْ گشت شیرین مَر تو را
دان که شیرین میکُند کُل را خدا
دَردها از مرگ میآید رَسول
از رَسولَش رو مگردان ای فُضول
هرکِه شیرین میزیَد، او تَلْخ مُرد
هرکِه او تَن را پَرَستَد، جان نَبُرد
گوسفندان را زِ صَحرا میکَشَند
آن کِه فَربهتَر، مَر آن را میکُشَند
شب گذشت و صُبح آمد ای تَمَر
چند گیری این فَسانهیْ زَرْ زِ سَر؟
تو جوان بودیّ و قانِعتَر بُدی
زَرْ طَلَب گشتی، خود اَوَّل زَر بُدی
رَز بُدی پُر میوه، چون کاسِد شُدی؟
وَقتِ میوه پُختَنَت فاسِد شُدی؟
میوهاَت باید که شیرینتَر شود
چون رَسَنْ تابان نه واپَستَر رَوَد
جُفتِ مایی، جُفتْ باید همصِفَت
تا بَرآیَد کارها با مَصلَحَت
جُفت باید بر مِثالِ هَمدِگَر
در دو جُفتِ کَفْش و موزه دَرنِگَر
گَر یکی کَفش از دو تَنگ آید به پا
هر دو جُفتَش کار نایَد مَر تو را
جُفتِ دَر، یکْ خُرد وان دیگر بُزرگ؟
جُفتِ شیرِ بیشه دیدی هیچ گُرگ؟
راست نایَد بر شُتُر جُفتِ جَوال
آن یکی خالیّ و این پُر مالْمال
من رَوَم سویِ قَناعَت دلْقَوی
تو چرا سویِ شَناعَت میرَوی؟
مَردِ قانِع از سَرِ اِخْلاص و سوز
زین نَسَق میگفت با زن، تا به روز
خود چه مانْد از عُمر، اَفْزونتَر گُذَشت
عاقل اَنْدر بیش و نُقْصان نَنْگرد
زان که هر دو هَمچو سَیْلی بُگْذرد
خواه صاف و خواه سَیْلِ تیرهرو
چون نمیپایَد، دَمی از وِیْ مَگو
اَنْدرین عالَم هزاران جانور
میزیَد خوشعَیْش، بیزیر و زَبَر
شُکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و بَرگِ شبْ ناساخته
حَمْد میگوید خدا را عَنْدَلیب
کاِعْتِمادِ رِزْق بر توست ای مُجیب
باز دستِ شاه را کرده نَوید
از همه مُردار بُبْریده امید
هم چُنین از پَشّه گیری تا به پیل
شُد عِیالُ اللّه و حَقْ نِعْمَ الْمُعیل
این همه غَمها که اَنْدر سینههاست
از بُخار و گَردِ بود و بادِ ماست
این غَمانِ بیخْکَن چون داسِ ماست
این چُنین شُد وان چُنان وَسواسِ ماست
دان که هر رَنجی زِ مُردن پارهییست
جُزوِ مرگ از خود بِرانْ گَر چارهییست
چون زِ جُزوِ مرگ نَتْوانی گُریخت
دان که کُلَّش بر سَرَت خواهند ریخت
جُزوِ مرگ اَرْ گشت شیرین مَر تو را
دان که شیرین میکُند کُل را خدا
دَردها از مرگ میآید رَسول
از رَسولَش رو مگردان ای فُضول
هرکِه شیرین میزیَد، او تَلْخ مُرد
هرکِه او تَن را پَرَستَد، جان نَبُرد
گوسفندان را زِ صَحرا میکَشَند
آن کِه فَربهتَر، مَر آن را میکُشَند
شب گذشت و صُبح آمد ای تَمَر
چند گیری این فَسانهیْ زَرْ زِ سَر؟
تو جوان بودیّ و قانِعتَر بُدی
زَرْ طَلَب گشتی، خود اَوَّل زَر بُدی
رَز بُدی پُر میوه، چون کاسِد شُدی؟
وَقتِ میوه پُختَنَت فاسِد شُدی؟
میوهاَت باید که شیرینتَر شود
چون رَسَنْ تابان نه واپَستَر رَوَد
جُفتِ مایی، جُفتْ باید همصِفَت
تا بَرآیَد کارها با مَصلَحَت
جُفت باید بر مِثالِ هَمدِگَر
در دو جُفتِ کَفْش و موزه دَرنِگَر
گَر یکی کَفش از دو تَنگ آید به پا
هر دو جُفتَش کار نایَد مَر تو را
جُفتِ دَر، یکْ خُرد وان دیگر بُزرگ؟
جُفتِ شیرِ بیشه دیدی هیچ گُرگ؟
راست نایَد بر شُتُر جُفتِ جَوال
آن یکی خالیّ و این پُر مالْمال
من رَوَم سویِ قَناعَت دلْقَوی
تو چرا سویِ شَناعَت میرَوی؟
مَردِ قانِع از سَرِ اِخْلاص و سوز
زین نَسَق میگفت با زن، تا به روز
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱۳ - در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر
گوهر بعدی:بخش ۱۱۵ - نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.