هوش مصنوعی:
متن بالا یک شعر عرفانی است که در آن مردی از گذر از گناه و تسلیم شدن به حکم الهی سخن میگوید. او اعلام میکند که در وجود خداوند محو شده و هرچه خداوند بگوید، اطاعت خواهد کرد. سپس زن از او سوال میکند که آیا قصد دارد او را فریب دهد یا رازش را کشف کند. مرد به خداوند سوگند یاد میکند که خداوند آدم را از خاک آفریده و همه چیز را در وجود او قرار داده است. در ادامه، شعر به توصیف عظمت خداوند و ناتوانی مخلوقات در درک کامل او میپردازد. فرشتگان نیز از ارتباط خود با زمین و انسانها سخن میگویند و از این که چگونه نور الهی با ظلمت زمین میتواند همزیستی کند، تعجب میکنند. در نهایت، شعر به موضوع رحمت الهی و حلم خداوند اشاره میکند و از انسانها میخواهد که مانند کودکان با خداوند صادق باشند.
رده سنی:
18+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مفاهیم دینی و عرفانی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر کلاسیک فارسی ممکن است برای خوانندگان جوان تر دشوار باشد.
بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مَرد گفت اکنون گذشتم از خِلاف
حُکْم داری، تیغ بَرکَش از غِلاف
هرچه گویی، من ترا فرمان بَرَم
در بَد و نیک آمدِ آن نَنْگرم
در وجودِ تو شَوَم من مُنْعَدِم
چون مُحِبَّم، حُبُّ یُعْمی وَ یُصِم
گفت زن آهنگِ بِرَّم میکُنی؟
یا به حیلَت کَشْفِ سِرَّم میکُنی؟
گفت وَاللّهْ عالِمِ السِّرِ الْخَفی
کافَرید از خاکْ آدم را صَفی
در سه گَز قالَب که دادَش، وانِمود
هرچه در اَلْواح و در اَرْواح بود
تا اَبَد هرچه بُوَد او پیشْ پیش
دَرس کرد از عَلَّمَ الْاَسْماء خویش
تا مَلَک بیخود شُد از تَدریسِ او
قُدسِ دیگر یافت از تَقْدیسِ او
آن گُشادیشان کَز آدم رو نِمود
در گُشادِ آسْمانهاشان نبود
در فَراخیْ عَرصۀ آن پاکْ جان
تَنگ آمد عَرصۀ هفت آسْمان
گفت پیغامبر که حَق فرموده است
من نگُنجَم هیچ در بالا و پَست
در زمین و آسْمان و عَرش نیز
من نگُنْجَم، این یَقین دان ای عزیز
در دلِ مؤمن بِگُنجَم ای عَجَب
گَر مرا جویی، دَران دلها طَلَب
گفت اُدْخُل فی عِبادی تَلْتَقی
جَنَّةً مِنْ رُؤْیَتی یا مُتَّقی
عَرش با آن نورِ با پَهْنایِ خویش
چون بِدید آن را، بِرَفت از جایِ خویش
خود بزرگیْ عَرش باشد بَسْ مَدید
لیکْ صورت کیست چون مَعنی رَسید؟
هر مَلَک میگفت ما را پیش ازین
اُلْفَتی میبود بر رویِ زمین
تُخمِ خِدمَت بر زمین میکاشتیم
آن تَعَلُّق ما عَجَب میداشتیم
کین تَعَلُّق چیست با این خاکَمان
چون سِرشتِ ما بُدهست از آسْمان
اِلْفِ ما اَنْوارْ با ظُلْمات چیست؟
چون تَوانَد نور با ظُلْمات زیست؟
آدما آن اِلْفْ از بویِ تو بود
زان که جِسمَت را زمین بُد تار و پود
جسمِ خاکَت را ازین جا بافتند
نورِ پاکَت را دَرین جا یافتند
این که جانِ ما زِ روحَت یافتهست
پیشْ پیشْ از خاکْ آن میتافتهست
در زمین بودیم و غافِل از زمین
غافل از گَنجی که در وِیْ بُد دَفین
چون سَفَر فرمود ما را زان مُقام
تَلْخ شُد ما را ازان تَحویلْ کام
تا که حُجَّتها هَمیگفتیم ما
که به جایِ ما کِه آید ای خدا؟
نورِ این تَسبیح و این تَهْلیل را
میفُروشی بَهرِ قال و قیل را؟
حُکْمِ حَقْ گُسْتَرد بَهرِ ما بِساط
که بگویید ازطَریقِ اِنْبِساط
هرچه آید بر زَبانْتان بیحَذَر
هَمچو طِفْلانِ یگانه با پدر
زان که این دَمها چه گَر نالایِق است
رَحْمَتِ من بر غَضَب هم سابق است
از پِیِ اِظْهارِ این سَبْقْ ای مَلَک
در تو بِنْهَم داعیهیْ اِشْکال و شَک
تا بگوییّ و نگیرم بر تو من
مُنْکِرِ حِلْمَم نَیارَد دَم زدن
صد پدر، صد مادر اَنْدر حِلْمِ ما
هر نَفَس زایَد، دَر اُفْتَد در فَنا
حِلْمِ ایشان کَفِّ بَحْرِ حِلْمِ ماست
کَف رَوَد آید، ولی دریا بجاستْ
خود چه گویم پیشِ آن دُرّ این صَدَف
نیست اِلّا کَفِّ کَفِّ کَفِّ کَفّ
حَقِّ آن کَف، حَقِّ آن دریایِ صاف
کِامْتِحانی نیست این گفت و نه لاف
از سَرِ مِهْر و صَفا است و خُضوع
حَقِّ آن کَس که بِدو دارم رُجوع
گَر به پیشَت اِمْتِحان است این هَوَس
اِمْتِحان را اِمْتِحان کُن یک نَفَس
سِر مَپوشان تا پَدید آید سِرَم
اَمْر کُن تو هرچه بر وِیْ قادِرَم
دلْ مَپوشان تا پَدید آید دِلَم
تا قَبول آرَم هر آنچه قابِلَم
چون کُنم؟ در دستِ من چه چاره است؟
دَرنِگَر تا جانِ من چه کاره است؟
حُکْم داری، تیغ بَرکَش از غِلاف
هرچه گویی، من ترا فرمان بَرَم
در بَد و نیک آمدِ آن نَنْگرم
در وجودِ تو شَوَم من مُنْعَدِم
چون مُحِبَّم، حُبُّ یُعْمی وَ یُصِم
گفت زن آهنگِ بِرَّم میکُنی؟
یا به حیلَت کَشْفِ سِرَّم میکُنی؟
گفت وَاللّهْ عالِمِ السِّرِ الْخَفی
کافَرید از خاکْ آدم را صَفی
در سه گَز قالَب که دادَش، وانِمود
هرچه در اَلْواح و در اَرْواح بود
تا اَبَد هرچه بُوَد او پیشْ پیش
دَرس کرد از عَلَّمَ الْاَسْماء خویش
تا مَلَک بیخود شُد از تَدریسِ او
قُدسِ دیگر یافت از تَقْدیسِ او
آن گُشادیشان کَز آدم رو نِمود
در گُشادِ آسْمانهاشان نبود
در فَراخیْ عَرصۀ آن پاکْ جان
تَنگ آمد عَرصۀ هفت آسْمان
گفت پیغامبر که حَق فرموده است
من نگُنجَم هیچ در بالا و پَست
در زمین و آسْمان و عَرش نیز
من نگُنْجَم، این یَقین دان ای عزیز
در دلِ مؤمن بِگُنجَم ای عَجَب
گَر مرا جویی، دَران دلها طَلَب
گفت اُدْخُل فی عِبادی تَلْتَقی
جَنَّةً مِنْ رُؤْیَتی یا مُتَّقی
عَرش با آن نورِ با پَهْنایِ خویش
چون بِدید آن را، بِرَفت از جایِ خویش
خود بزرگیْ عَرش باشد بَسْ مَدید
لیکْ صورت کیست چون مَعنی رَسید؟
هر مَلَک میگفت ما را پیش ازین
اُلْفَتی میبود بر رویِ زمین
تُخمِ خِدمَت بر زمین میکاشتیم
آن تَعَلُّق ما عَجَب میداشتیم
کین تَعَلُّق چیست با این خاکَمان
چون سِرشتِ ما بُدهست از آسْمان
اِلْفِ ما اَنْوارْ با ظُلْمات چیست؟
چون تَوانَد نور با ظُلْمات زیست؟
آدما آن اِلْفْ از بویِ تو بود
زان که جِسمَت را زمین بُد تار و پود
جسمِ خاکَت را ازین جا بافتند
نورِ پاکَت را دَرین جا یافتند
این که جانِ ما زِ روحَت یافتهست
پیشْ پیشْ از خاکْ آن میتافتهست
در زمین بودیم و غافِل از زمین
غافل از گَنجی که در وِیْ بُد دَفین
چون سَفَر فرمود ما را زان مُقام
تَلْخ شُد ما را ازان تَحویلْ کام
تا که حُجَّتها هَمیگفتیم ما
که به جایِ ما کِه آید ای خدا؟
نورِ این تَسبیح و این تَهْلیل را
میفُروشی بَهرِ قال و قیل را؟
حُکْمِ حَقْ گُسْتَرد بَهرِ ما بِساط
که بگویید ازطَریقِ اِنْبِساط
هرچه آید بر زَبانْتان بیحَذَر
هَمچو طِفْلانِ یگانه با پدر
زان که این دَمها چه گَر نالایِق است
رَحْمَتِ من بر غَضَب هم سابق است
از پِیِ اِظْهارِ این سَبْقْ ای مَلَک
در تو بِنْهَم داعیهیْ اِشْکال و شَک
تا بگوییّ و نگیرم بر تو من
مُنْکِرِ حِلْمَم نَیارَد دَم زدن
صد پدر، صد مادر اَنْدر حِلْمِ ما
هر نَفَس زایَد، دَر اُفْتَد در فَنا
حِلْمِ ایشان کَفِّ بَحْرِ حِلْمِ ماست
کَف رَوَد آید، ولی دریا بجاستْ
خود چه گویم پیشِ آن دُرّ این صَدَف
نیست اِلّا کَفِّ کَفِّ کَفِّ کَفّ
حَقِّ آن کَف، حَقِّ آن دریایِ صاف
کِامْتِحانی نیست این گفت و نه لاف
از سَرِ مِهْر و صَفا است و خُضوع
حَقِّ آن کَس که بِدو دارم رُجوع
گَر به پیشَت اِمْتِحان است این هَوَس
اِمْتِحان را اِمْتِحان کُن یک نَفَس
سِر مَپوشان تا پَدید آید سِرَم
اَمْر کُن تو هرچه بر وِیْ قادِرَم
دلْ مَپوشان تا پَدید آید دِلَم
تا قَبول آرَم هر آنچه قابِلَم
چون کُنم؟ در دستِ من چه چاره است؟
دَرنِگَر تا جانِ من چه کاره است؟
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۲۶ - مخلص ماجرای عرب و جفت او
گوهر بعدی:بخش ۱۲۸ - تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.