هوش مصنوعی:
این متن داستان لقمان حکیم را روایت میکند که با وجود بنده بودن، از نظر اخلاقی و معنوی برتر از بسیاری بود. او به خاطر آزادی از هوا و هوس و تسلط بر خشم و شهوت، مورد احترام قرار گرفت. متن همچنین به مفاهیمی مانند بندگی واقعی، آزادی معنوی، و تفاوت بین ظاهر و باطن میپردازد. در نهایت، تأکید میشود که گاهی پنهانکاری و تسلیم شدن به سرنوشت میتواند راهی برای حفظ خود از آسیبها باشد.
رده سنی:
16+
متن حاوی مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند پنهانکاری و تسلیم شدن به سرنوشت ممکن است برای مخاطبان جوان تر نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد.
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لُقمان را که بَندهیْ پاک بود
روز و شب در بَندگی چالاک بود
خواجهاَش میداشتی در کارْ پیش
بهترش دیدی زِ فرزندانِ خویش
زان که لُقمان گَرچه بَندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اَنْدر سُخُن
چیزی از بَخشش زِ من دَرخواست کُن
گفت ای شَهْ شَرم نایَد مَر تو را
که چُنین گویی مرا؟ زین بَرتَر آ
من دو بنده دارم و ایشانْ حَقیر
وان دو بر تو حاکِمانَند و امیر
گفت شَهْ آن دو چهاَند؟ این زلَّت است
گفت آن یک خشم و دیگر شَهْوت است
شاه آن دان کو زِ شاهی فارغ است
بی مَهْ و خورشیدْ نورَش بازغ است
مَخْزن آن دارد که مَخْزنْ ذاتِ اوست
هستی او دارد که با هستی عَدوست
خواجهٔ لُقمانْ به ظاهر خواجهوَش
در حقیقت بَنده، لُقمانْ خواجهاَش
در جهانِ بازگونه زین بَسیست
در نَظَرْشان گوهری کَم از خَسیست
مَر بیابان را مَفازه نام شُد
نام و رنگی عقلَشان را دام شُد
یک گُرُه را خود مُعَرِّف جامه است
در قَبا گویند کو از عامه است
یک گُرُه را ظاهِرِ سالوسِ زُهد
نور باید تا بُوَد جاسوسِ زُهد
نور باید پاکْ از تَقْلید و غَوْل
تا شِناسَد مَرد را بیفِعْل و قَوْل
دَر رَوَد در قَلْبِ او از راهِ عقل
نَقْدِ او بینَد، نباشد بَندِ نَقْل
بَندگانِ خاصِ عَلّامُ اَلْغُیوب
در جهانِ جانْ جَواسیسُ اَلْقُلوب
در درونِ دلْ دَرآیَد چون خیال
پیشِ او مَکْشوف باشد سِرِّ حال
در تَنِ گنجشک چیست از بَرگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقلِ باز؟
آن کِه واقِف گشت بر اَسْرارِ هو
سِرِّ مَخْلوقات چِه بْوَد پیشِ او؟
آن کِه بر اَفْلاک رَفتارش بُوَد
بر زمین رفتن چه دشوارَش بُوَد؟
در کَفِ داوود کآهَن گشت موم
موم چِه بْوَد در کَفِ او؟ ای ظَلوم
بود لُقمان بَنده شَکلی، خواجهیی
بَندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رَوَد خواجه به جایِ ناشِناس
در غُلامِ خویش پوشاند لباس
او بِپوشَد جامههایِ آن غُلام
مَر غُلامِ خویش را سازد اِمام
در پِیاَش چون بَندگان در رَهْ شود
تا نباید زو کسی آگَهْ شود
گوید ای بنده تو رو بر صَدْرْ شین
من بگیرم کَفشْ چون بندهیْ کِهین
تو دُرُشتی کُن، مرا دُشنام دِهْ
مَر مرا تو هیچ توقیری مَنِه
تَرکِ خِدمَتِ، خِدمَتِ تو داشتم
تا به غُربتْ تُخمِ حیلَت کاشتم
خواجگان این بَندگیها کردهاند
تا گُمان آید که ایشان بَندهاند
چَشمْپُر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غُلامانِ هوا بَرعکسِ آن
خویشتن بِنْموده خواجهیْ عقل و جان
آید از خواجه رَهِ اَفْکَندگی
نایَد از بَنده به غیر از بَندگی
پس از آن عالَم بِدین عالَم چُنان
تَعْبِیَتها هست بَرعکس، این بِدان
خواجهٔ لُقمان از این حالِ نَهان
بود واقِف، دیده بود از وِیْ نِشان
راز میدانست و خوش میرانْد خَر
از برایِ مَصلَحَت آن راهْبَر
مَر وِرا آزاد کردی از نَخُست
لیکْ خُشنودیِّ لُقمان را بِجُست
زان که لُقمان را مُراد این بود تا
کَس نَدانَد سِرِّ آن شیر و فَتی
چه عَجَب گَر سِرْ زِ بَد پنهان کُنی
این عَجَب که سِرْ زِ خَود پنهان کُنی
کارْ پنهان کُن تو از چَشمانِ خَود
تا بُوَد کارت سَلیم از چَشمِ بَد
خویش را تَسلیم کُن بر دامِ مُزد
وان گَهْ از خودْ بی زِ خود چیزی بِدُزد
میدَهَند اَفْیون به مَردِ زَخمْمَند
تا که پیکان از تَنَش بیرون کُنند
وَقتِ مرگ از رنجْ او را میدَرَند
او بِدان مشغول شُد، جان میبَرَند
چون به هر فکری که دلْ خواهی سِپُرد
از تو چیزی در نَهان خواهند بُرد
پس بِدان مشغول شو، کان بهتر است
تا زِ تو چیزی بَرَد کآن کِهْتر هست
هرچه تَحصیلی کُنی ای مُعْتَنی
می دَرآیَد دُزد از آنسو کایْمِنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفْتَد
دست اَنْدر کالهٔ بهتر زَنَد
چون که چیزی فوت خواهد شُد در آب
تَرکِ کمتر گوی و بهتر را بِیاب
روز و شب در بَندگی چالاک بود
خواجهاَش میداشتی در کارْ پیش
بهترش دیدی زِ فرزندانِ خویش
زان که لُقمان گَرچه بَندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اَنْدر سُخُن
چیزی از بَخشش زِ من دَرخواست کُن
گفت ای شَهْ شَرم نایَد مَر تو را
که چُنین گویی مرا؟ زین بَرتَر آ
من دو بنده دارم و ایشانْ حَقیر
وان دو بر تو حاکِمانَند و امیر
گفت شَهْ آن دو چهاَند؟ این زلَّت است
گفت آن یک خشم و دیگر شَهْوت است
شاه آن دان کو زِ شاهی فارغ است
بی مَهْ و خورشیدْ نورَش بازغ است
مَخْزن آن دارد که مَخْزنْ ذاتِ اوست
هستی او دارد که با هستی عَدوست
خواجهٔ لُقمانْ به ظاهر خواجهوَش
در حقیقت بَنده، لُقمانْ خواجهاَش
در جهانِ بازگونه زین بَسیست
در نَظَرْشان گوهری کَم از خَسیست
مَر بیابان را مَفازه نام شُد
نام و رنگی عقلَشان را دام شُد
یک گُرُه را خود مُعَرِّف جامه است
در قَبا گویند کو از عامه است
یک گُرُه را ظاهِرِ سالوسِ زُهد
نور باید تا بُوَد جاسوسِ زُهد
نور باید پاکْ از تَقْلید و غَوْل
تا شِناسَد مَرد را بیفِعْل و قَوْل
دَر رَوَد در قَلْبِ او از راهِ عقل
نَقْدِ او بینَد، نباشد بَندِ نَقْل
بَندگانِ خاصِ عَلّامُ اَلْغُیوب
در جهانِ جانْ جَواسیسُ اَلْقُلوب
در درونِ دلْ دَرآیَد چون خیال
پیشِ او مَکْشوف باشد سِرِّ حال
در تَنِ گنجشک چیست از بَرگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقلِ باز؟
آن کِه واقِف گشت بر اَسْرارِ هو
سِرِّ مَخْلوقات چِه بْوَد پیشِ او؟
آن کِه بر اَفْلاک رَفتارش بُوَد
بر زمین رفتن چه دشوارَش بُوَد؟
در کَفِ داوود کآهَن گشت موم
موم چِه بْوَد در کَفِ او؟ ای ظَلوم
بود لُقمان بَنده شَکلی، خواجهیی
بَندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رَوَد خواجه به جایِ ناشِناس
در غُلامِ خویش پوشاند لباس
او بِپوشَد جامههایِ آن غُلام
مَر غُلامِ خویش را سازد اِمام
در پِیاَش چون بَندگان در رَهْ شود
تا نباید زو کسی آگَهْ شود
گوید ای بنده تو رو بر صَدْرْ شین
من بگیرم کَفشْ چون بندهیْ کِهین
تو دُرُشتی کُن، مرا دُشنام دِهْ
مَر مرا تو هیچ توقیری مَنِه
تَرکِ خِدمَتِ، خِدمَتِ تو داشتم
تا به غُربتْ تُخمِ حیلَت کاشتم
خواجگان این بَندگیها کردهاند
تا گُمان آید که ایشان بَندهاند
چَشمْپُر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غُلامانِ هوا بَرعکسِ آن
خویشتن بِنْموده خواجهیْ عقل و جان
آید از خواجه رَهِ اَفْکَندگی
نایَد از بَنده به غیر از بَندگی
پس از آن عالَم بِدین عالَم چُنان
تَعْبِیَتها هست بَرعکس، این بِدان
خواجهٔ لُقمان از این حالِ نَهان
بود واقِف، دیده بود از وِیْ نِشان
راز میدانست و خوش میرانْد خَر
از برایِ مَصلَحَت آن راهْبَر
مَر وِرا آزاد کردی از نَخُست
لیکْ خُشنودیِّ لُقمان را بِجُست
زان که لُقمان را مُراد این بود تا
کَس نَدانَد سِرِّ آن شیر و فَتی
چه عَجَب گَر سِرْ زِ بَد پنهان کُنی
این عَجَب که سِرْ زِ خَود پنهان کُنی
کارْ پنهان کُن تو از چَشمانِ خَود
تا بُوَد کارت سَلیم از چَشمِ بَد
خویش را تَسلیم کُن بر دامِ مُزد
وان گَهْ از خودْ بی زِ خود چیزی بِدُزد
میدَهَند اَفْیون به مَردِ زَخمْمَند
تا که پیکان از تَنَش بیرون کُنند
وَقتِ مرگ از رنجْ او را میدَرَند
او بِدان مشغول شُد، جان میبَرَند
چون به هر فکری که دلْ خواهی سِپُرد
از تو چیزی در نَهان خواهند بُرد
پس بِدان مشغول شو، کان بهتر است
تا زِ تو چیزی بَرَد کآن کِهْتر هست
هرچه تَحصیلی کُنی ای مُعْتَنی
می دَرآیَد دُزد از آنسو کایْمِنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفْتَد
دست اَنْدر کالهٔ بهتر زَنَد
چون که چیزی فوت خواهد شُد در آب
تَرکِ کمتر گوی و بهتر را بِیاب
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۸
۱۴۴۳
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۹ - رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
گوهر بعدی:بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.