هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و اخلاقی است که به موضوعاتی مانند وفاداری، حقشناسی، بیوفایی، عذاب وجدان، و رابطه انسان با خدا و دیگران میپردازد. شاعر از طریق تمثیلها و تصاویر مختلف، مخاطب را به رعایت اخلاقیات، وفاداری به عهدها، و یادآوری لطفهای خداوند دعوت میکند. همچنین، به عواقب بیوفایی و ناسپاسی اشاره میکند و تأکید میکند که انسان باید از اشتباهات خود درس بگیرد و به سوی اصلاح خود گام بردارد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از تمثیلها و مفاهیم ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده و نامفهوم باشد. بنابراین، این متن برای افراد بالای 16 سال که توانایی درک مفاهیم پیچیده و انتزاعی را دارند، مناسب است.
بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او
صومعهیْ عیسیست خوانِ اَهْلِ دِل
هان و هان ای مُبْتَلا این دَر مَهِل
جمع گشتَندی زِ هَر اَطْرافْ خَلْق
از ضَریر و لَنْگ و شَلّ و اَهْلِ دَلْق
بَر دَرِ آن صومعهیْ عیسی صَباح
تا به دَم اوشان رَهانَد از جُناح
او چو فارغ گشتی از اَوْرادِ خویش
چاشْتگَهْ بیرون شُدی آن خوبکیش
جوقْ جوقی مُبْتَلا دیدی نِزار
شِسْته بر دَر، در امید و اِنْتِظار
گفتی ای اَصحابِ آفَت از خدا
حاجَتِ این جُملِگانْتان شُد رَوا
هین رَوان گردید بیرَنج و عَنا
سویِ غَفّاریّ و اِکْرامِ خدا
جُملِگان چون اُشْتُرانِ بَستهپایْ
که گُشایی زانویِ ایشان به رای
خوش دَوان و شادْمانه سویِ خان
از دُعایِ او شُدَندی پا دَوان
آزمودی تو بَسی آفاتِ خویش
یافتی صِحَّت ازین شاهانِ کیش
چند آن لَنگیِّ تو رَهوار شُد؟
چند جانَتْ بیغَم و آزار شُد؟
ای مُغَفَّلْ رِشتهیی بر پایْ بَند
تا زِ خود هم گُم نَگَردی ای لَوَند
ناسِپاسیّ و فَراموشیِّ تو
یاد ناوَرْد آن عَسَلنوشیِّ تو
لاجَرَم آن راهْ بر تو بَسته شُد
چون دلِ اَهلِ دِلْ از تو خَسته شُد
زودَشان دَریاب و اِسْتِغفار کُن
هَمچو اَبری گِریههایِ زار کُن
تا گُلِسْتانْشان سویِ تو بِشْکُفَد
میوههایِ پُخته بر خود واکَفَد
هم بر آن دَر گَرد، کَم از سگ مَباش
با سگِ کَهْف اَرْ شُدَستی خواجهتاش
چون سگان هَم مَر سَگان را ناصِحَاند
که دل اَنْدَر خانهٔ اَوَّل بِبَند
آن دَرِ اَوَّل که خوردی استخوان
سخت گیر و حَق گُزار، آن را مَمان
میگَزَندش تا زَادَب آنجا رَوَد
وَزْ مُقامِ اَوَّلین مُفْلِح شود
میگَزَندش کِی سگِ طاغی بُرو
با وَلیِّ نِعمَتَت یاغی مَشو
بر همان دَر هَمچو حَلْقه بَسته باش
پاسْبان و چابُک و بَرجسته باش
صورتِ نَقْضِ وَفایِ ما مَباش
بیوَفایی را مَکُن بیهوده فاش
مَر سَگان را چون وَفا آمد شِعار
رو سگان را نَنْگ و بَدنامی مَیار
بیوَفایی چون سگان را عار بود
بیوَفایی چون رَوا داری نِمود؟
حَق تَعالی فَخْر آوَرد از وَفا
گفت مَنْ اَوْفی بِعَهدٍ غَیْرَنا؟
بیوَفایی دان وَفا با رَدِّ حَق
بر حقوقِ حَق ندارد کَس سَبَق
حَقِّ مادر بَعد ازان شُد کان کَریم
کرد او را از جَنینِ تو غَریم
صورتی کَردَت درونِ جسمِ او
داد در حَمْلَش وِرا آرام و خو
هَمچو جُزوِ مُتَّصِل دید او تو را
مُتَّصِل را کرد تَدبیرش جُدا
حَقْ هزاران صَنْعَت و فَنْ ساختهست
تا که مادر بر تو مِهْر انداختهست
پس حَقِ حَقْ سابِق از مادر بُوَد
هرکِه آن حَق را نَدانَد خَر بُوَد
آن کِه مادر آفرید و ضَرع و شیر
با پدر کَردَش قَرین، آن خود مگیر
ای خداوند ای قَدیمْ اِحسانِ تو
آن که دانم وان که نه، هم آنِ تو
تو بِفَرمودی که حَق را یاد کُن
زان که حَقِّ من نمیگردد کُهُن
یاد کُن لُطْفی که کردم آن صَبوح
با شما از حِفْظْ در کَشتیِّ نوح
پیله بابایانَتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجَش اَمان
آبِ آتش خو زمین بِگْرفته بود
موجِ او مَر اوجِ کُه را میرُبود
حِفْظ کردم من نَکَردم رَدَّتان
در وجودِ جَدِّ جَدِّ جَدَّتان
چون شُدی سَر، پُشتْپایَت چون زَنَم؟
کارگاهِ خویش ضایع چون کُنم؟
چون فِدایِ بیوَفایان میشَوی
از گُمانِ بَد بِدان سو میرَوی
من زِ سَهْو و بیوَفاییها بَری
سویِ من آیی، گُمانِ بَد بَری
این گُمانِ بَد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیشِ هَمچون خودْ دوتو
بَس گرفتی یار و هَمراهانِ زَفْت
گَر تو را پُرسم که کو؟ گویی که رفت
یارِ نیکَت رفت بر چَرخِ بَرین
یارِ فِسْقَت رفت در قَعْرِ زمین
تو بِمانْدی در میانه آنچُنان
بیمَدَد چون آتشی از کاروان
دامَنِ او گیر ای یارِ دلیر
کو مُنَزَّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سویِ گَردون بَر شود
نه چو قارونْ در زمین اَنْدَر رَوَد
با تو باشد در مَکان و بیمَکان
چون بِمانی از سَرا و از دُکان
او بَرآرَد از کُدورَتها صَفا
مَر جَفاهایِ تو را گیرد وَفا
چون جَفا آری، فِرِستَد گوشْمال
تا زِ نُقْصان وارَوی سویِ کَمال
چون تو وِرْدی تَرک کردی در رَوِش
بر تو قَبْضی آید از رنج و تَبِش
آن اَدَب کردن بُوَد، یعنی مَکُن
هیچ تَحْویلی ازان عَهْدِ کُهُن
پیش ازان کین قَبْض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رَنجِ مَعْقولَت شود مَحْسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش
در مَعاصی قَبْضها دلگیر شُد
قَبْضها بعد از اَجَلْ زنجیر شُد
نُعْطِ مَنْ اَعْرَضْ هُنا عَنْ ذِکْرِنا
عیشَةً ضَنْکًا وَنَجْزی بِالْعَمی
دُزدْ چون مالِ کَسان را میبَرَد
قَبْضِ و دلْتَنگی دِلَش را میخَلَد
او هَمیگوید عَجَب این قَبْض چیست؟
قَبْضِ آن مَظْلوم کَزْ شَرَّت گِریست
چون بِدین قَبْض اِلْتِفاتی کَم کُند
بادِ اِصْرار آتشَش را دَم کُند
قَبْضِ دلْ قَبْضِ عَوان شُد لاجَرَم
گشت مَحْسوس آن مَعانی، زد عَلَم
غُصّهها زندان شُدهست و چارْمیخ
غُصّه بیخ است و بِرویَد شاخْ بیخ
بیخْ پنهان بود، هم شُد آشکار
قَبْض و بَسْطِ اَنْدَرون بیخی شُمار
چون که بیخِ بَد بُوَد، زودش بِزَن
تا نَرویَد زشتْخاری در چَمَن
قَبْض دیدی، چارهٔ آن قَبْض کُن
زان که سَرها جُمله میرویَد زِ بُن
بَسْط دیدی، بَسْطِ خود را آب دِهْ
چون بَرآیَد میوه با اَصْحابِ دِهْ
هان و هان ای مُبْتَلا این دَر مَهِل
جمع گشتَندی زِ هَر اَطْرافْ خَلْق
از ضَریر و لَنْگ و شَلّ و اَهْلِ دَلْق
بَر دَرِ آن صومعهیْ عیسی صَباح
تا به دَم اوشان رَهانَد از جُناح
او چو فارغ گشتی از اَوْرادِ خویش
چاشْتگَهْ بیرون شُدی آن خوبکیش
جوقْ جوقی مُبْتَلا دیدی نِزار
شِسْته بر دَر، در امید و اِنْتِظار
گفتی ای اَصحابِ آفَت از خدا
حاجَتِ این جُملِگانْتان شُد رَوا
هین رَوان گردید بیرَنج و عَنا
سویِ غَفّاریّ و اِکْرامِ خدا
جُملِگان چون اُشْتُرانِ بَستهپایْ
که گُشایی زانویِ ایشان به رای
خوش دَوان و شادْمانه سویِ خان
از دُعایِ او شُدَندی پا دَوان
آزمودی تو بَسی آفاتِ خویش
یافتی صِحَّت ازین شاهانِ کیش
چند آن لَنگیِّ تو رَهوار شُد؟
چند جانَتْ بیغَم و آزار شُد؟
ای مُغَفَّلْ رِشتهیی بر پایْ بَند
تا زِ خود هم گُم نَگَردی ای لَوَند
ناسِپاسیّ و فَراموشیِّ تو
یاد ناوَرْد آن عَسَلنوشیِّ تو
لاجَرَم آن راهْ بر تو بَسته شُد
چون دلِ اَهلِ دِلْ از تو خَسته شُد
زودَشان دَریاب و اِسْتِغفار کُن
هَمچو اَبری گِریههایِ زار کُن
تا گُلِسْتانْشان سویِ تو بِشْکُفَد
میوههایِ پُخته بر خود واکَفَد
هم بر آن دَر گَرد، کَم از سگ مَباش
با سگِ کَهْف اَرْ شُدَستی خواجهتاش
چون سگان هَم مَر سَگان را ناصِحَاند
که دل اَنْدَر خانهٔ اَوَّل بِبَند
آن دَرِ اَوَّل که خوردی استخوان
سخت گیر و حَق گُزار، آن را مَمان
میگَزَندش تا زَادَب آنجا رَوَد
وَزْ مُقامِ اَوَّلین مُفْلِح شود
میگَزَندش کِی سگِ طاغی بُرو
با وَلیِّ نِعمَتَت یاغی مَشو
بر همان دَر هَمچو حَلْقه بَسته باش
پاسْبان و چابُک و بَرجسته باش
صورتِ نَقْضِ وَفایِ ما مَباش
بیوَفایی را مَکُن بیهوده فاش
مَر سَگان را چون وَفا آمد شِعار
رو سگان را نَنْگ و بَدنامی مَیار
بیوَفایی چون سگان را عار بود
بیوَفایی چون رَوا داری نِمود؟
حَق تَعالی فَخْر آوَرد از وَفا
گفت مَنْ اَوْفی بِعَهدٍ غَیْرَنا؟
بیوَفایی دان وَفا با رَدِّ حَق
بر حقوقِ حَق ندارد کَس سَبَق
حَقِّ مادر بَعد ازان شُد کان کَریم
کرد او را از جَنینِ تو غَریم
صورتی کَردَت درونِ جسمِ او
داد در حَمْلَش وِرا آرام و خو
هَمچو جُزوِ مُتَّصِل دید او تو را
مُتَّصِل را کرد تَدبیرش جُدا
حَقْ هزاران صَنْعَت و فَنْ ساختهست
تا که مادر بر تو مِهْر انداختهست
پس حَقِ حَقْ سابِق از مادر بُوَد
هرکِه آن حَق را نَدانَد خَر بُوَد
آن کِه مادر آفرید و ضَرع و شیر
با پدر کَردَش قَرین، آن خود مگیر
ای خداوند ای قَدیمْ اِحسانِ تو
آن که دانم وان که نه، هم آنِ تو
تو بِفَرمودی که حَق را یاد کُن
زان که حَقِّ من نمیگردد کُهُن
یاد کُن لُطْفی که کردم آن صَبوح
با شما از حِفْظْ در کَشتیِّ نوح
پیله بابایانَتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجَش اَمان
آبِ آتش خو زمین بِگْرفته بود
موجِ او مَر اوجِ کُه را میرُبود
حِفْظ کردم من نَکَردم رَدَّتان
در وجودِ جَدِّ جَدِّ جَدَّتان
چون شُدی سَر، پُشتْپایَت چون زَنَم؟
کارگاهِ خویش ضایع چون کُنم؟
چون فِدایِ بیوَفایان میشَوی
از گُمانِ بَد بِدان سو میرَوی
من زِ سَهْو و بیوَفاییها بَری
سویِ من آیی، گُمانِ بَد بَری
این گُمانِ بَد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیشِ هَمچون خودْ دوتو
بَس گرفتی یار و هَمراهانِ زَفْت
گَر تو را پُرسم که کو؟ گویی که رفت
یارِ نیکَت رفت بر چَرخِ بَرین
یارِ فِسْقَت رفت در قَعْرِ زمین
تو بِمانْدی در میانه آنچُنان
بیمَدَد چون آتشی از کاروان
دامَنِ او گیر ای یارِ دلیر
کو مُنَزَّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سویِ گَردون بَر شود
نه چو قارونْ در زمین اَنْدَر رَوَد
با تو باشد در مَکان و بیمَکان
چون بِمانی از سَرا و از دُکان
او بَرآرَد از کُدورَتها صَفا
مَر جَفاهایِ تو را گیرد وَفا
چون جَفا آری، فِرِستَد گوشْمال
تا زِ نُقْصان وارَوی سویِ کَمال
چون تو وِرْدی تَرک کردی در رَوِش
بر تو قَبْضی آید از رنج و تَبِش
آن اَدَب کردن بُوَد، یعنی مَکُن
هیچ تَحْویلی ازان عَهْدِ کُهُن
پیش ازان کین قَبْض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رَنجِ مَعْقولَت شود مَحْسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش
در مَعاصی قَبْضها دلگیر شُد
قَبْضها بعد از اَجَلْ زنجیر شُد
نُعْطِ مَنْ اَعْرَضْ هُنا عَنْ ذِکْرِنا
عیشَةً ضَنْکًا وَنَجْزی بِالْعَمی
دُزدْ چون مالِ کَسان را میبَرَد
قَبْضِ و دلْتَنگی دِلَش را میخَلَد
او هَمیگوید عَجَب این قَبْض چیست؟
قَبْضِ آن مَظْلوم کَزْ شَرَّت گِریست
چون بِدین قَبْض اِلْتِفاتی کَم کُند
بادِ اِصْرار آتشَش را دَم کُند
قَبْضِ دلْ قَبْضِ عَوان شُد لاجَرَم
گشت مَحْسوس آن مَعانی، زد عَلَم
غُصّهها زندان شُدهست و چارْمیخ
غُصّه بیخ است و بِرویَد شاخْ بیخ
بیخْ پنهان بود، هم شُد آشکار
قَبْض و بَسْطِ اَنْدَرون بیخی شُمار
چون که بیخِ بَد بُوَد، زودش بِزَن
تا نَرویَد زشتْخاری در چَمَن
قَبْض دیدی، چارهٔ آن قَبْض کُن
زان که سَرها جُمله میرویَد زِ بُن
بَسْط دیدی، بَسْطِ خود را آب دِهْ
چون بَرآیَد میوه با اَصْحابِ دِهْ
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۹ - قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا
گوهر بعدی:بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.