۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)

نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی

بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی

شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی

خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی

غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی

ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی

دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی

نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی

امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی

فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی

درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی

در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی

ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی

ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی

گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی

تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی

دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی

خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی

به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی

ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی

به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی

فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی

شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی

جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی

لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی

نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی

مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی

به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی

که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی

نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی

منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی

کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی

طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی

ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی

نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی

غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی

عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی

حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی

زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی

بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی

سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰ - در پاسخ کسی که برای او قصیده ای سروده، گفته است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.