۴۲۸ بار خوانده شده
بَلْعَمِ باعور و اِبْلیسِ لَعین
زِامْتِحانِ آخرین گشته مَهین
او به دَعوی مَیْلِ دولت میکُند
مَعْدهاَش نفرینِ سَبْلَت میکُند
کان چه پنهان میکُند پیداش کُن
سوختْ ما را ای خدا رُسواش کُن
جُمله اَجْزایِ تَنَش خَصْمِ وِیْ اَند
کَزْ بَهاری لافَد ایشان در دِیْ اَند
لافْ وا دادِ کَرَمها میکُند
شاخِ رَحمَت را زِ بُن بَر میکَند
راستی پیش آر یا خاموش کُن
وان گهان رَحمَت بِبین و نوش کُن
آن شِکَم خَصْمِ سِبالِ او شُده
دستْ پنهان در دُعا اَنْدَر زده
کِی خدا رُسوا کُن این لافِ لِئام
تا بِجُنبَد سویِ ما رَحْمِ کِرام
مُسْتَجاب آمد دُعایِ آن شِکَم
سوزشِ حاجَت بِزَد بیرون عَلَم
گفت حَق گَر فاسِقی وَ اهْلِ صَنَم
چون مرا خوانی اِجابَتها کُنم
تو دُعا را سخت گیر و میشُخول
عاقِبَت بِرْهانَدَت از دستِ غول
چون شِکَم خود را به حَضرت دَر سِپُرد
گُربه آمد پوستِ آن دُنْبه بِبُرد
از پَسِ گُربه دَویدند او گُریخت
کودک از تَرسِ عِتابَش رنگ ریخت
آمد اَنْدَر اَنْجُمَن آن طِفْلِ خُرد
آبِ رویِ مَردِ لافی را بِبُرد
گفت آن دُنْبه که هر صُبحی بِدان
چَرب میکردی لَبان و سَبْلَتان
گُربه آمد ناگهانَش دَر رُبود
بَسْ دویدیم و نکرد آن جَهْدْ سود
خَنده آمد حاضران را از شِگِفت
رَحْمهاشان باز جُنبیدن گرفت
دَعوتَش کردند و سیرش داشتند
تُخمِ رَحمَت در زمینَش کاشتند
او چو ذوقِ راستی دید از کِرام
بیتکَبُّر راستی را شُد غُلام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
زِامْتِحانِ آخرین گشته مَهین
او به دَعوی مَیْلِ دولت میکُند
مَعْدهاَش نفرینِ سَبْلَت میکُند
کان چه پنهان میکُند پیداش کُن
سوختْ ما را ای خدا رُسواش کُن
جُمله اَجْزایِ تَنَش خَصْمِ وِیْ اَند
کَزْ بَهاری لافَد ایشان در دِیْ اَند
لافْ وا دادِ کَرَمها میکُند
شاخِ رَحمَت را زِ بُن بَر میکَند
راستی پیش آر یا خاموش کُن
وان گهان رَحمَت بِبین و نوش کُن
آن شِکَم خَصْمِ سِبالِ او شُده
دستْ پنهان در دُعا اَنْدَر زده
کِی خدا رُسوا کُن این لافِ لِئام
تا بِجُنبَد سویِ ما رَحْمِ کِرام
مُسْتَجاب آمد دُعایِ آن شِکَم
سوزشِ حاجَت بِزَد بیرون عَلَم
گفت حَق گَر فاسِقی وَ اهْلِ صَنَم
چون مرا خوانی اِجابَتها کُنم
تو دُعا را سخت گیر و میشُخول
عاقِبَت بِرْهانَدَت از دستِ غول
چون شِکَم خود را به حَضرت دَر سِپُرد
گُربه آمد پوستِ آن دُنْبه بِبُرد
از پَسِ گُربه دَویدند او گُریخت
کودک از تَرسِ عِتابَش رنگ ریخت
آمد اَنْدَر اَنْجُمَن آن طِفْلِ خُرد
آبِ رویِ مَردِ لافی را بِبُرد
گفت آن دُنْبه که هر صُبحی بِدان
چَرب میکردی لَبان و سَبْلَتان
گُربه آمد ناگهانَش دَر رُبود
بَسْ دویدیم و نکرد آن جَهْدْ سود
خَنده آمد حاضران را از شِگِفت
رَحْمهاشان باز جُنبیدن گرفت
دَعوتَش کردند و سیرش داشتند
تُخمِ رَحمَت در زمینَش کاشتند
او چو ذوقِ راستی دید از کِرام
بیتکَبُّر راستی را شُد غُلام
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۰ - چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خوردهام و چنان
گوهر بعدی:بخش ۲۲ - دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.