هوش مصنوعی:
این متن شعری است که از زبان یک دهل (طبل) سخن میگوید و به موضوعاتی مانند ترس، شجاعت، ثروت، نور و حقیقت میپردازد. در بخشی از شعر، شخصیتی شجاع با شنیدن صدای دهل، ترس خود را کنار میگذارد و به دنبال ثروت میرود. سپس، شعر به مقایسهی نور و آتش، حقیقت و ظاهر، و معنویت و مادیت میپردازد. در نهایت، شعر به این نتیجه میرسد که نور حقیقت برتر از ظواهر مادی است و انسان باید به دنبال حقیقت درونی باشد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیمشب مهمان مسجد را
بِشْنو اکنون قِصّهٔ آن بانگِ سخت
که نَرَفت از جا بِدان آن نیک بَخت
گفت چون تَرسَم؟ چو هست این طَبْلِ عید
تا دُهُل تَرسَد که زَخمْ او را رَسید
ای دُهُلهایِ تَهیِّ بی قُلوب
قِسْمَتان از عیدِ جان شُد زَخمِ چوب
شُد قیامَت عید و بیدینانْ دُهُل
ما چو اَهْلِ عیدْ خَندان هَمچو گُل
بِشْنو اکنون این دُهُل چون بانگ زد
دیگِ دَوْلَتبا چگونه میپَزَد؟
چون که بِشْنود آن دُهُل آن مَردِ دید
گفت چون تَرسَد دِلَم از طَبْلِ عید؟
گفت با خود هین مَلَرزان دلْ کَزین
مُرد جانِ بَدْدِلانِ بییَقین
وَقتِ آن آمد که حیدروارْ من
مُلْک گیرم یا بِپَردازم بَدَن
بَر جَهید و بانگ بَر زَد کِی کیا
حاضِرَم اینک اگر مَردی بیا
در زمان بِشْکَست زآوازانْ طِلِسم
زَر هَمیریزید هر سو قِسْمْ قِسْم
ریخت چَندان زَر که تَرسید آن پسر
تا نگیرد زَر زِ پُرّی راهِ دَر
بَعد ازان بَرخاست آن شیرِ عَتید
تا سَحَرگَهْ زَر به بیرون میکَشید
دَفْن میکرد و هَمی آمد به زَر
با جَوال و توبْره بارِ دِگَر
گنجها بِنْهاد آن جانْ باز ازان
کوریِ ترسانیِ واپَسْ خزان
این زَرِ ظاهر به خاطِر آمدهست
در دلِ هر کورِ دورِ زَرپَرَست
کودکان اِسْفالها را بِشْکَنَند
نامِ زَر بِنْهَند و در دامَن کُنند
اَنْدَر آن بازی چو گویی نامِ زَر
آن کُند در خاطِرِ کودک گُذَر
بَلْ زَرِ مَضْروبِ ضَربِ ایزدی
کو نگردد کاسِد آمد سَرمَدی
آن زَری کین زَر ازان زَرْ تاب یافت
گوهر و تابَندگیّ و آب یافت
آن زَری که دل ازو گردد غَنی
غالِب آید بر قَمَر در روشنی
شمع بود آن مَسجد و پروانه او
خویشتن دَر باخت آن پروانهخو
پَر بسوخت او را وَلیکِن ساختَش
بَسْ مُبارک آمد آن اَنْداختَش
هَمچو موسیٰ بود آن مَسعودبَخت
کآتشی دید او به سویِ آن درخت
چون عِنایَتها بَرو مَوْفور بود
نار میپِنْداشت و خود آن نور بود
مَردِ حَق را چون بِبینی ای پسر
تو گُمان داری بَرو نارِ بَشَر
تو زِ خود میآیی و آن در تو است
نار و خارِ ظَنِّ باطِلْ این سو است
او درختِ موسی است و پُر ضیا
نور خوان نارَش مَخوان باری بیا
نه فِطامِ این جهانْ ناری نِمود؟
سالِکان رفتند و آن خود نور بود
پس بِدان که شمعِ دین بَر میشود
این نه هَمچون شمعِ آتشها بُوَد
این نِمایَد نور و سوزَد یار را
وان به صورتْ ناز و گُل زُوّار را
این چو سازَنده ولی سوزَندهیی
وان گَهِ وَصلَت دلْ اَفروزندهیی
شَکلِ شُعلهیْ نورِ پاکِ سازْوار
حاضِران را نور و دوران را چو نار
که نَرَفت از جا بِدان آن نیک بَخت
گفت چون تَرسَم؟ چو هست این طَبْلِ عید
تا دُهُل تَرسَد که زَخمْ او را رَسید
ای دُهُلهایِ تَهیِّ بی قُلوب
قِسْمَتان از عیدِ جان شُد زَخمِ چوب
شُد قیامَت عید و بیدینانْ دُهُل
ما چو اَهْلِ عیدْ خَندان هَمچو گُل
بِشْنو اکنون این دُهُل چون بانگ زد
دیگِ دَوْلَتبا چگونه میپَزَد؟
چون که بِشْنود آن دُهُل آن مَردِ دید
گفت چون تَرسَد دِلَم از طَبْلِ عید؟
گفت با خود هین مَلَرزان دلْ کَزین
مُرد جانِ بَدْدِلانِ بییَقین
وَقتِ آن آمد که حیدروارْ من
مُلْک گیرم یا بِپَردازم بَدَن
بَر جَهید و بانگ بَر زَد کِی کیا
حاضِرَم اینک اگر مَردی بیا
در زمان بِشْکَست زآوازانْ طِلِسم
زَر هَمیریزید هر سو قِسْمْ قِسْم
ریخت چَندان زَر که تَرسید آن پسر
تا نگیرد زَر زِ پُرّی راهِ دَر
بَعد ازان بَرخاست آن شیرِ عَتید
تا سَحَرگَهْ زَر به بیرون میکَشید
دَفْن میکرد و هَمی آمد به زَر
با جَوال و توبْره بارِ دِگَر
گنجها بِنْهاد آن جانْ باز ازان
کوریِ ترسانیِ واپَسْ خزان
این زَرِ ظاهر به خاطِر آمدهست
در دلِ هر کورِ دورِ زَرپَرَست
کودکان اِسْفالها را بِشْکَنَند
نامِ زَر بِنْهَند و در دامَن کُنند
اَنْدَر آن بازی چو گویی نامِ زَر
آن کُند در خاطِرِ کودک گُذَر
بَلْ زَرِ مَضْروبِ ضَربِ ایزدی
کو نگردد کاسِد آمد سَرمَدی
آن زَری کین زَر ازان زَرْ تاب یافت
گوهر و تابَندگیّ و آب یافت
آن زَری که دل ازو گردد غَنی
غالِب آید بر قَمَر در روشنی
شمع بود آن مَسجد و پروانه او
خویشتن دَر باخت آن پروانهخو
پَر بسوخت او را وَلیکِن ساختَش
بَسْ مُبارک آمد آن اَنْداختَش
هَمچو موسیٰ بود آن مَسعودبَخت
کآتشی دید او به سویِ آن درخت
چون عِنایَتها بَرو مَوْفور بود
نار میپِنْداشت و خود آن نور بود
مَردِ حَق را چون بِبینی ای پسر
تو گُمان داری بَرو نارِ بَشَر
تو زِ خود میآیی و آن در تو است
نار و خارِ ظَنِّ باطِلْ این سو است
او درختِ موسی است و پُر ضیا
نور خوان نارَش مَخوان باری بیا
نه فِطامِ این جهانْ ناری نِمود؟
سالِکان رفتند و آن خود نور بود
پس بِدان که شمعِ دین بَر میشود
این نه هَمچون شمعِ آتشها بُوَد
این نِمایَد نور و سوزَد یار را
وان به صورتْ ناز و گُل زُوّار را
این چو سازَنده ولی سوزَندهیی
وان گَهِ وَصلَت دلْ اَفروزندهیی
شَکلِ شُعلهیْ نورِ پاکِ سازْوار
حاضِران را نور و دوران را چو نار
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۱۰ - تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک
گوهر بعدی:بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.