۲۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷

ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش

گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش

به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش

دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش

دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش

چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش

ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش

دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش

بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.