هوش مصنوعی:
در این متن، سلیمان با گیاهی به نام خروب مواجه میشود که ادعا میکند باعث ویرانی مکانها میشود. سلیمان از این گفتگو به این نتیجه میرسد که اجل نزدیک است و مسجدالاقصی تا زمانی که او زنده است، ویران نخواهد شد. سپس متن به موضوعاتی مانند عشق، عقل، زیرکی، ابلهی و رابطهی انسان با خدا میپردازد. در ادامه، بحثی بین ابلیس و انسان دربارهی اختیار و جبر مطرح میشود و در نهایت، تأکید بر این است که عقل باید در راه عشق به خدا قربانی شود.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی، عرفانی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند جبر و اختیار و رابطهی انسان با خدا ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پَس سُلیمان دید اَنْدَر گوشهیی
نوگیاهی رُسته هَمچون خوشهیی
دید بَس نادرْگیاهی سَبز و تَر
می رُبود آن سَبزی اَش نور از بَصَر
پَس سَلامَش کرد درحال آن حَشیش
او جَوابَش گفت و بِشْکُفت از خوشیش
گفت نامَت چیست؟ بَرگو بی دَهان
گفت خَرّوب است ای شاهِ جهان
گفت اَنْدَر تو چه خاصَّت بُوَد؟
گفت من رُستَم مَکان ویران شود
من که خَرّوبم خَرابِ مَنْزِلَم
هادِمِ بُنیادِ این آب و گِلَم
پَس سُلِیمان آن زمان دانِست زود
که اَجَل آمد سَفَر خواهد نِمود
گفت تا من هستم این مَسجد یَقین
در خَلَل نایَد زِ آفاتِ زمین
تا که مِن باشم وجود من بُوَد
مسجدِاَقْصی مُخَلخَل کِی شود؟
پَس که هَدْمِ مَسجدِ ما بیگُمان
نَبْوَد اِلّا بَعدِ مرگِ ما بِدان
مَسجد است آن دِل که جِسمَش ساجِد است
یا رِبَد خَرّوب هرجا مَسجد است
یارِ بَد چون رُست در تو مِهْرِ او
هین ازو بُگریزوکَم کُن گفت و گو
برکَن از بیخَش که گر سَر بَرزَنَد
مَر تورا و مسجِدَت را بَر کَنَد
عاشقا خرّوب تو آمد کژْی
هَمچو طِفلانْ سویِ کَژْ چون میغَژی؟
خویشْ مُجرِمْ دان و مُجرم گو مَتَرس
تا نَدُزدَد از تو آن اُستادْ درس
چون بگویی جاهِلَم تَعلیم دِه
این چُنین اِنْصافْ از ناموس بِهْ
از پدر آموز ای روشن جَبین
ربَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تَزویر ساخت
نه لِوای مَکْر و حیلَت بَرفَراخت
باز آن ابلیسْ بحث آغاز کرد
که بُدم من سُرخ رو کردیم زَرد
رَنگْ رَنگِ توست صَبّاغَم تویی
اَصْلِ جرُم و آفَت و داغَم تویی
هین بِخوان رَبِّ بِما آَغْوَیْتَنی
تا نَگَردی جَبْری و کَژکَم تَنی
بر درخت جَبر تا کی بَرجَهی؟
اختیار خویش را یک سو نَهی؟
هَمچو آن اِبْلیس و ذُرّیّات او
با خدا در جنگ و اِنْدَر گفت و گو
چون بُوَد اِکراه با چَندان خَوشی
که تو در عِصْیان هَمی دامَن کَشی؟
آن چُنان خوش کس رَوَد در مُکْرَهی
کَس چُنان رَقصان دَوَد در گُمْرَهی؟
بیست مُرده جنگ میکردی در آن
کِتْ هَمیدادند پَند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بَس
کِی زَنَد طَعْنه مرا جُز هیچ کَس؟
کِی چُنین گوید کسی کو مُکْرَه است؟
چون چُنین جَنگَد کسی کو بیرَه است؟
هرچه نَفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اِضْطِرار
داند او کو نیک بَخت و مَحْرَم است
زیرکی زِابْلیس و عشق از آدم است
زیرکی سبّاحی آمد در بِحار
کَم رَهَد غَرق است و او پایانِ کار
هِل سِباحَت را رَها کُن کِبْر و کین
نیست جَیحون نیست جو دریاست این
وان گَهان دریای ژَرفِ بی پَناه
دَر رُبایَد هفت دریا را چو کاه
عشق چون کَشتی بُوَد بهر خَواص
کَم بُوَد آفَت بُوَد اغْلَب خَلاص
زیرکی بِفروش و حیرانی بِخَر
زیرکی ظَنّ است و حیرانی نَظَر
عقل قُربان کن به پیش مصطفی
حَسْبی اللهْ گو که اللهْ اَم کَفی
هَمچو کَنعان سَر زِ کَشتی وا مَکَش
که غُرورَش داد نَفس زیرَکَش
که برآیم برسر کوه مشید
مِنَّت نوحم چرا باید کَشید؟
چون رَمی از مِنَّتَش ای بیرَشَد
که خدا هم مِنَّتِ او می کَشَد؟
چون نباشد مِنَّتَش بر جانِ ما
چون که شُکرو مِنَّتَش گوید خدا؟
توچه دانی ای غَرارهیْ پُر حَسَد
مِنَّت او را خدا هم میکَشَد
کاشْکی او آشنا ناموختی
تا طَمَع در نوح و کَشتی دوختی
کاش چون طِفل از حِیَل جاهِل بُدی
تا چو طِفلان چَنگ در مادر زدی
یا به عِلمِ نَقل کم بودی مَلی
عِلْمِ وَحْیِ دل رُبودی از وَلی
با چُنین نوری چو پیش آری کتاب
جانِ وَحْی آسایِ تو آرَد عِتاب
چون تَیَمُّم با وجودِ آب دان
عِلْمِ نَقْلی با دَمِ قُطْبِ زمان
خویش اَبْلَه کُن تَبَع می رو سِپَس
رَستَگی زین اَبْلَهی یابیّ و بَس
اَکْثَر اَهلِ الْجَنَّةِ الْبُلْهْ ای پِسَر
بَهرِ این گفتهست سُلْطانُ الْبَشَر
زیرکی چون کِبْر و بادْانگیز توست
اَبْلَهی شو تا بِمانَد دل دُرُست
اَبْلَهی نه کو به مَسْخَرگی دو توست
اَبْلَهی کو والِه و حیرانِ توست
اَبْلَهانَند آن زنان دَست بُر
از کَف اَبْلَه وَز رُخِ یوسُف نُذُر
عقل را قربان کُن اَندَر عشقِ دوست
عقلها باری از آن سویَسْت کوست
عقلها آن سو فِرستاده عُقول
مانده این سو که نه مَعشوق است گول
زین سَر از حِیْرَت گَر این عَقْلَت رَوَد
هر سَر مویَت سَر و عَقلی شود
نیست آن سو رَنْجِ فِکْرَت بر دِماغ
که دِماغ و عقل رویَد دشت و باغ
سویِ دشت از دشت نکته بِشنوی
سویِ باغ آیی شود نَخْلَت رَوی
اَنْدَر این رَه تَرک کُن طاق و طُرُنْب
تا قَلاووزَت نَجُنْبَد تو مَجُنْب
هرکِه او بی سَر بِجُنْبَد دُم بُوَد
جِنْبِشَش چون جُنْبِش گَزْدُم بُوَد
کَژرو و شَبکور و زشت و زَهرناک
پیشه او خَستَنِ اَجْسامِ پاک
سَر بِکوب آن را که سِرَّش این بُوَد
خُلْق و خویِ مُسْتَمِرَّش این بُوَد
خود صَلاح اوست آن سَر کوفْتَن
تا رَهَد جانْ ریزهاَش زان شومْ تَن
واسِتان از دستِ دیوانه سِلاح
تا زِتو راضی شود عَدل و صَلاح
چون سِلاحَش هست و عَقلَش نه بِبَند
دَست او را وَرْنه آرَد صد گَزَنْد
نوگیاهی رُسته هَمچون خوشهیی
دید بَس نادرْگیاهی سَبز و تَر
می رُبود آن سَبزی اَش نور از بَصَر
پَس سَلامَش کرد درحال آن حَشیش
او جَوابَش گفت و بِشْکُفت از خوشیش
گفت نامَت چیست؟ بَرگو بی دَهان
گفت خَرّوب است ای شاهِ جهان
گفت اَنْدَر تو چه خاصَّت بُوَد؟
گفت من رُستَم مَکان ویران شود
من که خَرّوبم خَرابِ مَنْزِلَم
هادِمِ بُنیادِ این آب و گِلَم
پَس سُلِیمان آن زمان دانِست زود
که اَجَل آمد سَفَر خواهد نِمود
گفت تا من هستم این مَسجد یَقین
در خَلَل نایَد زِ آفاتِ زمین
تا که مِن باشم وجود من بُوَد
مسجدِاَقْصی مُخَلخَل کِی شود؟
پَس که هَدْمِ مَسجدِ ما بیگُمان
نَبْوَد اِلّا بَعدِ مرگِ ما بِدان
مَسجد است آن دِل که جِسمَش ساجِد است
یا رِبَد خَرّوب هرجا مَسجد است
یارِ بَد چون رُست در تو مِهْرِ او
هین ازو بُگریزوکَم کُن گفت و گو
برکَن از بیخَش که گر سَر بَرزَنَد
مَر تورا و مسجِدَت را بَر کَنَد
عاشقا خرّوب تو آمد کژْی
هَمچو طِفلانْ سویِ کَژْ چون میغَژی؟
خویشْ مُجرِمْ دان و مُجرم گو مَتَرس
تا نَدُزدَد از تو آن اُستادْ درس
چون بگویی جاهِلَم تَعلیم دِه
این چُنین اِنْصافْ از ناموس بِهْ
از پدر آموز ای روشن جَبین
ربَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تَزویر ساخت
نه لِوای مَکْر و حیلَت بَرفَراخت
باز آن ابلیسْ بحث آغاز کرد
که بُدم من سُرخ رو کردیم زَرد
رَنگْ رَنگِ توست صَبّاغَم تویی
اَصْلِ جرُم و آفَت و داغَم تویی
هین بِخوان رَبِّ بِما آَغْوَیْتَنی
تا نَگَردی جَبْری و کَژکَم تَنی
بر درخت جَبر تا کی بَرجَهی؟
اختیار خویش را یک سو نَهی؟
هَمچو آن اِبْلیس و ذُرّیّات او
با خدا در جنگ و اِنْدَر گفت و گو
چون بُوَد اِکراه با چَندان خَوشی
که تو در عِصْیان هَمی دامَن کَشی؟
آن چُنان خوش کس رَوَد در مُکْرَهی
کَس چُنان رَقصان دَوَد در گُمْرَهی؟
بیست مُرده جنگ میکردی در آن
کِتْ هَمیدادند پَند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بَس
کِی زَنَد طَعْنه مرا جُز هیچ کَس؟
کِی چُنین گوید کسی کو مُکْرَه است؟
چون چُنین جَنگَد کسی کو بیرَه است؟
هرچه نَفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اِضْطِرار
داند او کو نیک بَخت و مَحْرَم است
زیرکی زِابْلیس و عشق از آدم است
زیرکی سبّاحی آمد در بِحار
کَم رَهَد غَرق است و او پایانِ کار
هِل سِباحَت را رَها کُن کِبْر و کین
نیست جَیحون نیست جو دریاست این
وان گَهان دریای ژَرفِ بی پَناه
دَر رُبایَد هفت دریا را چو کاه
عشق چون کَشتی بُوَد بهر خَواص
کَم بُوَد آفَت بُوَد اغْلَب خَلاص
زیرکی بِفروش و حیرانی بِخَر
زیرکی ظَنّ است و حیرانی نَظَر
عقل قُربان کن به پیش مصطفی
حَسْبی اللهْ گو که اللهْ اَم کَفی
هَمچو کَنعان سَر زِ کَشتی وا مَکَش
که غُرورَش داد نَفس زیرَکَش
که برآیم برسر کوه مشید
مِنَّت نوحم چرا باید کَشید؟
چون رَمی از مِنَّتَش ای بیرَشَد
که خدا هم مِنَّتِ او می کَشَد؟
چون نباشد مِنَّتَش بر جانِ ما
چون که شُکرو مِنَّتَش گوید خدا؟
توچه دانی ای غَرارهیْ پُر حَسَد
مِنَّت او را خدا هم میکَشَد
کاشْکی او آشنا ناموختی
تا طَمَع در نوح و کَشتی دوختی
کاش چون طِفل از حِیَل جاهِل بُدی
تا چو طِفلان چَنگ در مادر زدی
یا به عِلمِ نَقل کم بودی مَلی
عِلْمِ وَحْیِ دل رُبودی از وَلی
با چُنین نوری چو پیش آری کتاب
جانِ وَحْی آسایِ تو آرَد عِتاب
چون تَیَمُّم با وجودِ آب دان
عِلْمِ نَقْلی با دَمِ قُطْبِ زمان
خویش اَبْلَه کُن تَبَع می رو سِپَس
رَستَگی زین اَبْلَهی یابیّ و بَس
اَکْثَر اَهلِ الْجَنَّةِ الْبُلْهْ ای پِسَر
بَهرِ این گفتهست سُلْطانُ الْبَشَر
زیرکی چون کِبْر و بادْانگیز توست
اَبْلَهی شو تا بِمانَد دل دُرُست
اَبْلَهی نه کو به مَسْخَرگی دو توست
اَبْلَهی کو والِه و حیرانِ توست
اَبْلَهانَند آن زنان دَست بُر
از کَف اَبْلَه وَز رُخِ یوسُف نُذُر
عقل را قربان کُن اَندَر عشقِ دوست
عقلها باری از آن سویَسْت کوست
عقلها آن سو فِرستاده عُقول
مانده این سو که نه مَعشوق است گول
زین سَر از حِیْرَت گَر این عَقْلَت رَوَد
هر سَر مویَت سَر و عَقلی شود
نیست آن سو رَنْجِ فِکْرَت بر دِماغ
که دِماغ و عقل رویَد دشت و باغ
سویِ دشت از دشت نکته بِشنوی
سویِ باغ آیی شود نَخْلَت رَوی
اَنْدَر این رَه تَرک کُن طاق و طُرُنْب
تا قَلاووزَت نَجُنْبَد تو مَجُنْب
هرکِه او بی سَر بِجُنْبَد دُم بُوَد
جِنْبِشَش چون جُنْبِش گَزْدُم بُوَد
کَژرو و شَبکور و زشت و زَهرناک
پیشه او خَستَنِ اَجْسامِ پاک
سَر بِکوب آن را که سِرَّش این بُوَد
خُلْق و خویِ مُسْتَمِرَّش این بُوَد
خود صَلاح اوست آن سَر کوفْتَن
تا رَهَد جانْ ریزهاَش زان شومْ تَن
واسِتان از دستِ دیوانه سِلاح
تا زِتو راضی شود عَدل و صَلاح
چون سِلاحَش هست و عَقلَش نه بِبَند
دَست او را وَرْنه آرَد صد گَزَنْد
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶۲
۱۱۵۸
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
گوهر بعدی:بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راهزن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.