۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱

من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست

رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست

تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
در همه بستان نمی آید به دست

هیچ سر بی طوق عشق تو نماند
هیچ دل از بند زلف تو نرست

ای به دور نرگس مخمور تو
شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست

زان سر گیسو که در خاکش کشی
بس که سرها کرده ای در خاک پست

دیده از تیرش نمی بندم که در
بر رسول دوست نتوانیم بست

من شنیدم وصف تیراندازی اش
وان سخنها یک به یک در دل نشست

با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد
همچو زلف خویشتن درهم شکست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.