۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

شب نیست کز غمت دل من خون نمی شود
وز اشک روی زردم گلگون نمی شود

از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک
از سر هوای عشق تو بیرون نمی شود

گفتم که بی جمال تو روزم به سر شود
ای جان نازنین چه کنم چون نمی شود

با درد عشق و دوری رویت اگر دلم
وقتی صبور می شد و اکنون نمی شود

شد دامن وصال تو از دست من رها
آری چه چاره، بخت چو وارون نمی شود

در جنب آتش دل و سیلاب دیده ام
خور ذرّه می نماید و جیحون نمی شود

هرگز میان دیده و خیل خیال تو
یک روز نگذرد که شبیخون نمی شود

بر ما اگرچه تو ستم افزون همی کنی
ما را به جز محبّتت افزون نمی شود

از دست شد جلال ز هجران و دست او
بر دامن وصال تو مقرون نمی شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.