۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه

از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه

بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه

گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه

سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه

بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه

آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه

هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه

از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.