۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۹

ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد
نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد

هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری
دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد

صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها
به گوشم گاهی آواز جرس می‌رفت و می‌آمد

غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم
طپیدن‌های دل در هر نفس می‌رفت و می‌آمد

دل قصاب تا شد پای‌بند ظلمت هجران
ز غم هردم بر فریادرس می‌رفت و می‌آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.