۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۸

ای خوش آن روز که از خواب گران برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم

ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم

پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم

توشه‌ای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم

در میان حائل عکس رخ دلدار منم
می‌شود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم

ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقص‌کنان برخیزد

یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعره‌زنان برخیزم

غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.