۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم
گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم

دل را ز فغان می‌کنم از درد تو خالی
فریاد از آن روز که دیوانه نباشم

بر گرد سرت گردم و جان‌باز بسوزم
این‌‌ها نکنم پیش تو پروانه نباشم

از خود نروم شام فراق تو که ترسم
مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم

دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش
از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم

مردان همه جان در ره جانانه سپردند
چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم

سردار شده عشق و گر امروز شبیخون
بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم

درس دل و جان باختن از عشق گرفتم
ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم

قصاب در اول به غمش دست اخوت
دادم که در این مرحله بیگانه نباشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.