۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۷

رفتی ز چشم و ماند به‌جا ماجرای تو
خالی است در دو دیده‌ام ای دوست جای تو

گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو

خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو

بسیار گشته‌ام به گلستان ندیده‌ام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو

باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو

پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو

بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولت‌سرای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.