۴۷۰ بار خوانده شده
شُعله میزَد آتشِ جانِ سَفیه
کآتشی بود اَلْوَلَدْ سِرُّ اَبیه
نه غَلَط گفتم که بُد قًهْرِ خدا
عِلَّتی را پیش آوردن چرا؟
کارِ بیعِلَّت مُبَرّا از عِلَل
مُسْتَمِرّ و مُسْتَقِر است از اَزَل
در کَمالِ صُنْعِ پاکِ مُسْتَحَث
عِلَّتِ حادِث چه گُنجَد یا حَدَث؟
سِرّ آبْ چِه بْوَد؟ آبِ ما صُنْعِ اوست
صُنْعْ مَغزاست و آبِ صورت چو پوست
عشق دان ای فُنْدُقِ تَن دوستَت
جانْت جویَد مَغز و کوبَد پوستَت
دوزخی که پوست باشد دوستَش
داد بَدَّلْنا جُلودًا پوستَش
مَعنی و مَغزَت بر آتش حاکِم است
لیکْ آتش را قُشورَت هیزُم است
کوزهٔ چوبین که در وِیْ آبِ جوست
قُدرت آتش همه بر ظَرفِ اوست
مَعنیِ انسان بر آتش مالِک است
مالِکِ دوزخ دَرو کِی هالِک است؟
پَس مَیَفْزا تو بَدَن مَعنی فَزا
تا چو مالِک باشی آتش را کیا
پوستها بر پوست میاَفزوده یی
لاجَرَم چون پوست اَنْدَر دودهیی
زان که آتش را عَلَف جُز پوست نیست
قَهْرِ حَقْ آن کِبْر را پوستین کَنیست
این تَکَبُّر از نتیجهیْ پوست است
جاه و مال آن کِبْر را زان دوست است
این تَکَبُّر چیست؟ غَفْلَت از لُباب
مُنْجَمِد چون غَفْلَتِ یَخ ز آفتاب
چون خَبَر شُد ز آفتابَش یَخ نَمانْد
نَرم گشت و گرمْ گشت و تیزْ رانْد
شُد زِ دیدِ لُبْ جُمله یْ تَنْ طَمَع
خوار و عاشق شُد که ذَلَّ مَنْ طَمَع
چون نَبینَد مَغزْ قانِع شُد به پوست
بَندِ عَزَّ مَنْ قَنَعْ زندانِ اوست
عِزَّت این جا گَبْری است و ذُلّْ دین
سنگ تا فانی نَشُد کِی شُد نِگین؟
در مَقامِ سنگی آن گاهی اَنا؟
وَقتِ مِسْکین گشتنِ توست وفَنا
کِبْر زان جویَد همیشه جاه و مال
که زِ سَرگین است گُلْخَن را کَمال
کین دو دایه پوست را اَفْزون کُنند
شَحْم و لَحْم و کِبْر و نَخْوَت آکَنَند
دیده را بر لُبِ لُبّ نَفْراشتند
پوست را زان رویْ لُبْ پِنْداشتند
پیشوا اِبْلیس بود این راه را
کو شِکار آمد شبیکه یْ جاه را
مالْ چون ماراست و آن جاه اَژدَها
سایهٔ مَردان زُمُرّد این دو را
زان زُمُرّد مار را دیده جَهَد
کور گردد مار و رَهْرو وا رَهَد
چون بَرین رَهْ خار بِنْهاد آن رئیس
هر کِه خَستْ او گفته لَعْنَت بر بِلیس
یعنی این غَم بر من از غَدْرِ وِیْ است
غَدْر را آن مُقْتَدا سابِقپِی است
بَعد ازو خود قَرن بر قَرن آمدند
جُملگان بر سُنَّتِ او پا زدند
هر کِه بِنْهَد سُنَّتِ بَد ای فَتی
تا دَر اُفْتد بَعدِ او خَلْق از عَمی
جمع گردد بر وِیْ آن جُمله بَزَه
کو سَری بودهست و ایشان دُمْغَزَه
لیکْ آدم چارُق و آن پوستین
پیش میآوَرْد که هستم زِ طین
چون اَیاز آن چارُقَش مورود بود
لاجَرَم او عاقِبَت مَحْمود بود
هستِ مُطْلَق کارسازِ نیستیست
کارگاهِ هستکُن جُز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بِنْویسد کسی؟
یا نِهاله کارَد اَنْدَر مَغْرِسی؟
کاغذی جویَد که آن بِنْوشته نیست
تُخْم کارَد موضِعی که کِشته نیست
تو بَرادر موضِعی ناکِشته باش
کاغَذِ اِسْپیدِ نابِنْوشته باش
تا مُشَرَّف گردی از نون وَالْقَلَم
تا بِکارَد در تو تُخمْ آن ذواَلْکَرَم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مَطْبَخی که دیدهاَم نادیده گیر
زانک ازین پالوده مَستیها بُوَد
پوسْتین و چارُقْ از یادَت رَوَد
چون دَر آیَد نَزْع و مرگ آهی کُنی
ذِکْرِ دَلْق و چارُقْ آن گاهی کُنی
تا نَمانی غَرقِ موجِ زشتییی
که نباشد از پَناهی پُشتییی
یاد ناری از سَفینهیْ راستین
نَنْگَری در چارُق و در پوستین
چون که دَرمانی به غَرقابِ فنا
پس ظَلَمْنا وِرْد سازی بر وَلا
دیو گوید بِنْگرید این خام را
سَر بُرید این مُرغِ بیهنگام را
دورْ این خَصْلَت زِ فرهنگِ اَیاز
که پَدید آید نمازشْ بینماز
او خروسِ آسْمان بوده زِ پیش
نَعْرههایِ او همه در وَقتِ خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کآتشی بود اَلْوَلَدْ سِرُّ اَبیه
نه غَلَط گفتم که بُد قًهْرِ خدا
عِلَّتی را پیش آوردن چرا؟
کارِ بیعِلَّت مُبَرّا از عِلَل
مُسْتَمِرّ و مُسْتَقِر است از اَزَل
در کَمالِ صُنْعِ پاکِ مُسْتَحَث
عِلَّتِ حادِث چه گُنجَد یا حَدَث؟
سِرّ آبْ چِه بْوَد؟ آبِ ما صُنْعِ اوست
صُنْعْ مَغزاست و آبِ صورت چو پوست
عشق دان ای فُنْدُقِ تَن دوستَت
جانْت جویَد مَغز و کوبَد پوستَت
دوزخی که پوست باشد دوستَش
داد بَدَّلْنا جُلودًا پوستَش
مَعنی و مَغزَت بر آتش حاکِم است
لیکْ آتش را قُشورَت هیزُم است
کوزهٔ چوبین که در وِیْ آبِ جوست
قُدرت آتش همه بر ظَرفِ اوست
مَعنیِ انسان بر آتش مالِک است
مالِکِ دوزخ دَرو کِی هالِک است؟
پَس مَیَفْزا تو بَدَن مَعنی فَزا
تا چو مالِک باشی آتش را کیا
پوستها بر پوست میاَفزوده یی
لاجَرَم چون پوست اَنْدَر دودهیی
زان که آتش را عَلَف جُز پوست نیست
قَهْرِ حَقْ آن کِبْر را پوستین کَنیست
این تَکَبُّر از نتیجهیْ پوست است
جاه و مال آن کِبْر را زان دوست است
این تَکَبُّر چیست؟ غَفْلَت از لُباب
مُنْجَمِد چون غَفْلَتِ یَخ ز آفتاب
چون خَبَر شُد ز آفتابَش یَخ نَمانْد
نَرم گشت و گرمْ گشت و تیزْ رانْد
شُد زِ دیدِ لُبْ جُمله یْ تَنْ طَمَع
خوار و عاشق شُد که ذَلَّ مَنْ طَمَع
چون نَبینَد مَغزْ قانِع شُد به پوست
بَندِ عَزَّ مَنْ قَنَعْ زندانِ اوست
عِزَّت این جا گَبْری است و ذُلّْ دین
سنگ تا فانی نَشُد کِی شُد نِگین؟
در مَقامِ سنگی آن گاهی اَنا؟
وَقتِ مِسْکین گشتنِ توست وفَنا
کِبْر زان جویَد همیشه جاه و مال
که زِ سَرگین است گُلْخَن را کَمال
کین دو دایه پوست را اَفْزون کُنند
شَحْم و لَحْم و کِبْر و نَخْوَت آکَنَند
دیده را بر لُبِ لُبّ نَفْراشتند
پوست را زان رویْ لُبْ پِنْداشتند
پیشوا اِبْلیس بود این راه را
کو شِکار آمد شبیکه یْ جاه را
مالْ چون ماراست و آن جاه اَژدَها
سایهٔ مَردان زُمُرّد این دو را
زان زُمُرّد مار را دیده جَهَد
کور گردد مار و رَهْرو وا رَهَد
چون بَرین رَهْ خار بِنْهاد آن رئیس
هر کِه خَستْ او گفته لَعْنَت بر بِلیس
یعنی این غَم بر من از غَدْرِ وِیْ است
غَدْر را آن مُقْتَدا سابِقپِی است
بَعد ازو خود قَرن بر قَرن آمدند
جُملگان بر سُنَّتِ او پا زدند
هر کِه بِنْهَد سُنَّتِ بَد ای فَتی
تا دَر اُفْتد بَعدِ او خَلْق از عَمی
جمع گردد بر وِیْ آن جُمله بَزَه
کو سَری بودهست و ایشان دُمْغَزَه
لیکْ آدم چارُق و آن پوستین
پیش میآوَرْد که هستم زِ طین
چون اَیاز آن چارُقَش مورود بود
لاجَرَم او عاقِبَت مَحْمود بود
هستِ مُطْلَق کارسازِ نیستیست
کارگاهِ هستکُن جُز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بِنْویسد کسی؟
یا نِهاله کارَد اَنْدَر مَغْرِسی؟
کاغذی جویَد که آن بِنْوشته نیست
تُخْم کارَد موضِعی که کِشته نیست
تو بَرادر موضِعی ناکِشته باش
کاغَذِ اِسْپیدِ نابِنْوشته باش
تا مُشَرَّف گردی از نون وَالْقَلَم
تا بِکارَد در تو تُخمْ آن ذواَلْکَرَم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مَطْبَخی که دیدهاَم نادیده گیر
زانک ازین پالوده مَستیها بُوَد
پوسْتین و چارُقْ از یادَت رَوَد
چون دَر آیَد نَزْع و مرگ آهی کُنی
ذِکْرِ دَلْق و چارُقْ آن گاهی کُنی
تا نَمانی غَرقِ موجِ زشتییی
که نباشد از پَناهی پُشتییی
یاد ناری از سَفینهیْ راستین
نَنْگَری در چارُق و در پوستین
چون که دَرمانی به غَرقابِ فنا
پس ظَلَمْنا وِرْد سازی بر وَلا
دیو گوید بِنْگرید این خام را
سَر بُرید این مُرغِ بیهنگام را
دورْ این خَصْلَت زِ فرهنگِ اَیاز
که پَدید آید نمازشْ بینماز
او خروسِ آسْمان بوده زِ پیش
نَعْرههایِ او همه در وَقتِ خویش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷۶ - حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق
گوهر بعدی:بخش ۷۸ - در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد مینگری از چنبرهٔ وجود خود مینگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.