۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸

جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست

دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست

از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست

عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست

بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست

طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست

از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست

مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.