۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

جان من بی رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت

بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت

گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت

یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت

چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت

آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت

آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.