۵۱۹ بار خوانده شده
بخش ۱۳۰ - جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهمالسلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم بچه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر میشمرد
گفت مؤمن بِشْنو ای جَبْری خِطاب
آنِ خود گفتی نَکْ آوردم جواب
بازیِ خود دیدی ای شَطرنجباز
بازیِ خَصْمَت بِبین پَهْن و دراز
نامهٔ عُذرِ خودَت بَر خوانْدی
نامهٔ سُنّی بِخوان چه مانْدی؟
نکته گفتی جَبْریانه در قَضا
سِرِّ آن بِشْنو زِ من در ماجَرا
اِخْتیاری هست ما را بیگُمان
حِسّ را مُنْکِر نَتانی شُد عِیان
سنگ را هرگز نگوید کَس بیا
از کُلوخی کَس کجا جویَد وَفا؟
آدمی را کَس نگوید هین بِپَر
یا بیا ای کور تو در من نِگَر
گفت یَزدان ما عَلَی الْاَعْمیٰ حَرَج
کِی نَهَد بر کَس حَرَجْ رَبُّ الْفَرَج؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی؟
این چُنین واجُستها مَجْبور را
کَس بگوید؟ یا زَنَد مَعْذور را؟
اَمر و نَهی و خَشم و تَشْریف و عِتاب
نیست جُز مُخْتار را ای پاکْجیب
اِخْتیاری هست در ظُلم و سِتَم
من ازین شَیطان و نَفْس این خواستم
اِخْتیار اَنْدَر دَرونَت ساکِنست
تا ندید او یوسُفی کَف را نَخَست
اِخْتیار و داعیه در نَفْس بود
روش دید آن کِه پَر و بالی گُشود
سگْ بِخُفته اِخْتیارَش گشته گُم
چون شِکَنْبه دید جُنْبانید دُم
اسبْ هم حو حو کُند چون دید جو
چون بِجُنبَد گوشتْ گُربه کرد مو
دیدن آمد جُنْبِشِ آن اختیار
هَمچو نَفْخی ز آتَش اَنْگیزَد شَرار
پَس بِجُنبَد اِخْتیارَت چون بِلیس
شُد دَلالَه آرَدَت پیغامِ ویس
چون که مَطْلوبی بَرین کَس عَرضه کرد
اِخْتیارِ خُفته بُگْشایَد نَوَرْد
وان فرشته خیرها بر رَغْمِ دیو
عَرضه دارد میکُند در دلْ غَریو
تا بِجُنبَد اختیارِ خیرِ تو
زان که پیش از عَرضه خُفتهست این دو خو
پَس فرشته وْ دیو گشته عَرضهدار
بَهْرِ تَحْریکِ عُروقِ اِخْتیار
میشود زِالْهامها و وَسْوَسه
اِخْتیارِ خیر و شَرَّت دَهْ کَسه
وَقتِ تَحْلیلِ نماز ای با نَمَک
زان سلام آوَرْد باید بر مَلَک
که زِ اِلْهام و دُعایِ خوبَتان
اِخْتیارِ این نمازم شُد رَوان
باز از بَعدِ گُنَه لَعْنَت کُنی
بر بِلیس ایرا کَزویی مُنْحَنی
این دو ضِدْ عَرضه کُنندَت در سِرار
در حِجابِ غَیْب آمد عَرضهدار
چون که پَرده یْ غَیْب بَرخیزَد زِ پیش
تو بِبینی رویِ دَلّالانِ خویش
وان سُخَنْشان وا شِناسی بیگَزَند
کآن سُخَنگویانْ نَهانْ اینها بُدند
دیو گوید ای اسیرِ طَبْع و تَن
عَرضه میکردم نکردم زورْ من
وان فرشته گویَدَت من گُفتَمَت
که ازین شادی فُزون گردد غَمَت
آن فُلان روزَت نگفتم من چُنان
که ازان سوی است رَهْ سویِ جِنان؟
آن فُلان روزَت نگفتم من چُنان
که ازان سوی است رَهْ سویِ جِنان؟
ما مُحِبِّ جان و روح اَفْزایِ تو
ساجِدانِ مُخْلِصِ بابایِ تو
این زَمانَت خِدْمَتی هم میکُنیم
سویِ مَخْدومی صَلایَت میزَنیم
آن گُرُه بابات را بوده عِدیٰ
در خِطابِ اُسْجُدوا کرده اِبا
آن گرفتی آنِ ما انداختی
حَقِّ خِدمَتهایِ ما نَشْناختی
این زمان ما را و ایشان را عِیان
دَر نِگَر بِشْناس از لَحْن و بَیان
نیمْ شب چون بِشْنَوی رازی زِ دوست
چون سُخَن گوید سَحَر دانی که اوست
وَرْ دو کَس در شب خَبَر آرَد تورا
روزْ از گفتن شِناسی هر دو را
بانگِ شیر و بانگِ سگ در شب رَسید
صورتِ هر دو زِ تاریکی نَدید
روز شُد چون باز در بانگ آمدند
پَس شِناسَدْشان زِ بانگْ آن هوشْمَند
مَخْلَص این که دیو و روحِ عَرضهدار
هر دو هستند از تَتِمّه یْ اختیار
اختیاری هست در ما ناپَدید
چون دو مَطْلَب دید آید در مَزید
اوسْتادانْ کودکان را میزَنَند
آن اَدَب سنگِ سِیَه را کِی کُنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
وَرْ نیایی من دَهَم بد را سِزا؟
هیچ عاقل مَر کُلوخی را زَنَد؟
هیچ با سنگی عِتابی کَس کُند؟
در خِرَد جَبْر از قَدَر رُسواتَر است
زان که جَبْری حِسِّ خود را مُنْکِر است
مُنْکِرِ حِس نیست آن مَردِ قَدَر
فِعْلِ حَق حِسّی نباشد ای پسر
مُنْکِرِ فِعلِ خداوندِ جَلیل
هست در اِنْکارِ مَدْلولِ دَلیل
آن بگوید دود هست و نارْ نی
نورِ شمعی بی زِ شمعی روشَنی
وین هَمیبیند مُعیّن نار را
نیست میگوید پِیِ اِنْکار را
جامهاَش سوزد بگوید نار نیست
جامهاَش دوزَد بگوید تار نیست
پَس تَسَفْسُط آمد این دَعْویِ جَبْر
لاجَرَم بَدتَر بُوَد زین رو زِ گَبْر
گَبْر گوید هست عالَم نیست رَب
یا رَبی گوید که نَبْوَد مُسْتَحَب
این هَمی گوید جهانْ خود نیست هیچ
هسته سوفَسْطایی اَنْدَر پیچْ پیچ
جُملهٔ عالَم مُقِر در اِخْتیار
اَمر و نَهیِ این مَیار و آن بَیار
او هَمی گوید که اَمر و نَهی لاست
اِخْتیاری نیست این جُمله خَطاست
حِسّ را حیوان مُقِرَّست ای رَفیق
لیکْ اِدْراکِ دَلیل آمد دَقیق
زان که مَحْسوسَسْت ما را اِخْتیار
خوب میآید بَرو تَکْلیفِ کار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آنِ خود گفتی نَکْ آوردم جواب
بازیِ خود دیدی ای شَطرنجباز
بازیِ خَصْمَت بِبین پَهْن و دراز
نامهٔ عُذرِ خودَت بَر خوانْدی
نامهٔ سُنّی بِخوان چه مانْدی؟
نکته گفتی جَبْریانه در قَضا
سِرِّ آن بِشْنو زِ من در ماجَرا
اِخْتیاری هست ما را بیگُمان
حِسّ را مُنْکِر نَتانی شُد عِیان
سنگ را هرگز نگوید کَس بیا
از کُلوخی کَس کجا جویَد وَفا؟
آدمی را کَس نگوید هین بِپَر
یا بیا ای کور تو در من نِگَر
گفت یَزدان ما عَلَی الْاَعْمیٰ حَرَج
کِی نَهَد بر کَس حَرَجْ رَبُّ الْفَرَج؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی؟
این چُنین واجُستها مَجْبور را
کَس بگوید؟ یا زَنَد مَعْذور را؟
اَمر و نَهی و خَشم و تَشْریف و عِتاب
نیست جُز مُخْتار را ای پاکْجیب
اِخْتیاری هست در ظُلم و سِتَم
من ازین شَیطان و نَفْس این خواستم
اِخْتیار اَنْدَر دَرونَت ساکِنست
تا ندید او یوسُفی کَف را نَخَست
اِخْتیار و داعیه در نَفْس بود
روش دید آن کِه پَر و بالی گُشود
سگْ بِخُفته اِخْتیارَش گشته گُم
چون شِکَنْبه دید جُنْبانید دُم
اسبْ هم حو حو کُند چون دید جو
چون بِجُنبَد گوشتْ گُربه کرد مو
دیدن آمد جُنْبِشِ آن اختیار
هَمچو نَفْخی ز آتَش اَنْگیزَد شَرار
پَس بِجُنبَد اِخْتیارَت چون بِلیس
شُد دَلالَه آرَدَت پیغامِ ویس
چون که مَطْلوبی بَرین کَس عَرضه کرد
اِخْتیارِ خُفته بُگْشایَد نَوَرْد
وان فرشته خیرها بر رَغْمِ دیو
عَرضه دارد میکُند در دلْ غَریو
تا بِجُنبَد اختیارِ خیرِ تو
زان که پیش از عَرضه خُفتهست این دو خو
پَس فرشته وْ دیو گشته عَرضهدار
بَهْرِ تَحْریکِ عُروقِ اِخْتیار
میشود زِالْهامها و وَسْوَسه
اِخْتیارِ خیر و شَرَّت دَهْ کَسه
وَقتِ تَحْلیلِ نماز ای با نَمَک
زان سلام آوَرْد باید بر مَلَک
که زِ اِلْهام و دُعایِ خوبَتان
اِخْتیارِ این نمازم شُد رَوان
باز از بَعدِ گُنَه لَعْنَت کُنی
بر بِلیس ایرا کَزویی مُنْحَنی
این دو ضِدْ عَرضه کُنندَت در سِرار
در حِجابِ غَیْب آمد عَرضهدار
چون که پَرده یْ غَیْب بَرخیزَد زِ پیش
تو بِبینی رویِ دَلّالانِ خویش
وان سُخَنْشان وا شِناسی بیگَزَند
کآن سُخَنگویانْ نَهانْ اینها بُدند
دیو گوید ای اسیرِ طَبْع و تَن
عَرضه میکردم نکردم زورْ من
وان فرشته گویَدَت من گُفتَمَت
که ازین شادی فُزون گردد غَمَت
آن فُلان روزَت نگفتم من چُنان
که ازان سوی است رَهْ سویِ جِنان؟
آن فُلان روزَت نگفتم من چُنان
که ازان سوی است رَهْ سویِ جِنان؟
ما مُحِبِّ جان و روح اَفْزایِ تو
ساجِدانِ مُخْلِصِ بابایِ تو
این زَمانَت خِدْمَتی هم میکُنیم
سویِ مَخْدومی صَلایَت میزَنیم
آن گُرُه بابات را بوده عِدیٰ
در خِطابِ اُسْجُدوا کرده اِبا
آن گرفتی آنِ ما انداختی
حَقِّ خِدمَتهایِ ما نَشْناختی
این زمان ما را و ایشان را عِیان
دَر نِگَر بِشْناس از لَحْن و بَیان
نیمْ شب چون بِشْنَوی رازی زِ دوست
چون سُخَن گوید سَحَر دانی که اوست
وَرْ دو کَس در شب خَبَر آرَد تورا
روزْ از گفتن شِناسی هر دو را
بانگِ شیر و بانگِ سگ در شب رَسید
صورتِ هر دو زِ تاریکی نَدید
روز شُد چون باز در بانگ آمدند
پَس شِناسَدْشان زِ بانگْ آن هوشْمَند
مَخْلَص این که دیو و روحِ عَرضهدار
هر دو هستند از تَتِمّه یْ اختیار
اختیاری هست در ما ناپَدید
چون دو مَطْلَب دید آید در مَزید
اوسْتادانْ کودکان را میزَنَند
آن اَدَب سنگِ سِیَه را کِی کُنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
وَرْ نیایی من دَهَم بد را سِزا؟
هیچ عاقل مَر کُلوخی را زَنَد؟
هیچ با سنگی عِتابی کَس کُند؟
در خِرَد جَبْر از قَدَر رُسواتَر است
زان که جَبْری حِسِّ خود را مُنْکِر است
مُنْکِرِ حِس نیست آن مَردِ قَدَر
فِعْلِ حَق حِسّی نباشد ای پسر
مُنْکِرِ فِعلِ خداوندِ جَلیل
هست در اِنْکارِ مَدْلولِ دَلیل
آن بگوید دود هست و نارْ نی
نورِ شمعی بی زِ شمعی روشَنی
وین هَمیبیند مُعیّن نار را
نیست میگوید پِیِ اِنْکار را
جامهاَش سوزد بگوید نار نیست
جامهاَش دوزَد بگوید تار نیست
پَس تَسَفْسُط آمد این دَعْویِ جَبْر
لاجَرَم بَدتَر بُوَد زین رو زِ گَبْر
گَبْر گوید هست عالَم نیست رَب
یا رَبی گوید که نَبْوَد مُسْتَحَب
این هَمی گوید جهانْ خود نیست هیچ
هسته سوفَسْطایی اَنْدَر پیچْ پیچ
جُملهٔ عالَم مُقِر در اِخْتیار
اَمر و نَهیِ این مَیار و آن بَیار
او هَمی گوید که اَمر و نَهی لاست
اِخْتیاری نیست این جُمله خَطاست
حِسّ را حیوان مُقِرَّست ای رَفیق
لیکْ اِدْراکِ دَلیل آمد دَقیق
زان که مَحْسوسَسْت ما را اِخْتیار
خوب میآید بَرو تَکْلیفِ کار
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۲۹ - مثل شیطان بر در رحمان
گوهر بعدی:بخش ۱۳۱ - درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.